خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۳۵   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفتم

    بخش دوم



    وقتی اومدم خونه سمیه اومد پیشمو گفت : دوباره بابک رفته پیش محمد و التماس کرده محمد می گفت ولم نمی کرد هر جا می رفتم با من میومد انگار کار و زندگی نداره عوضی ..... گفتم ...ولش کن اگر دوباره اومد به من نگو نمی خوام بدونم ......
    شب جمعه بود و همه خونه ی ما بودن همه چیز خوب پیش می رفت تا مجید اومد ....
    بی خودی سر حرف رو باز کرد و گفت : نکنه این مردتیکه بیاد و دوباره تو رو خام کنه به خدا این بار دیگه از خونش نمیگذرم ....
    محمد گفت : این طوریم نیست اونم برای خودش دلایلی داره ...
    مجید عصبانی شد و گفت : مگه اونو دیدی ؟ محمد گفت : خوب آره اومده بود دفترم البته من بهش رو ندادم ولی خیلی پشیمونه و التماس می کنه ...
    مجید گفت : این بار منو صدا کن تا خدمتش برسم ....
    بهش گفتی ثریا داره ازدواج می کنه گفت : آره می دونه مادر بهش گفته .......با اعتراض به محمد گفت : تو چطوری در موردش تحقیق کردی که حتی خونه ی مادرشو بلد نیستی ... محمد گفت : من آدرس نپرسیدم شاید اونام هم که بابک رو میشناسن ندونن ولی اون آدمِ سرشناسیه شرکت معتبری داره تحصیل کرده ی امریکا و کاناداست اونجا گرین کارت داره می گفتن خیلی کارو بارش خوبه .....
    مجید گفت : خوب این شد تحقیق ؟
    محمد دیگه داشت از کوره در میرفت و گفت : می خواستی داداش خودت بری من از دوست و آشناهام پرسیدم این طوری گفتن چیکار می خواستم بکنم ؟ ....
    دیدم مجید داره زیادی تند میره گفتم : داری چی میگی ؟ اصلا بحث برای چیه ؟ من حاضر نیستم دیگه اونو ببینم هرگز،، یک چیزی بوده تموم شده و رفته ...حالا شما ها چرا ول نمی کنین .....
    الان بحث شما برای اینه که اون دوباره التماس می کنه؟ بزار بکنه برای من فرقی نمی کنه هرگز حاضر نیستم حتی باهاش روبرو بشم ......همین الان به همه قول میدم ....یک مسئله هست که باید همه بدونین خدا رو شاهد میگیرم که خودمم خیلی ناراحتم و می دونم برای شما هم درد سر میشه ولی چاره ندارم منو ببخشید .... کاریه که شده و اگر ادامه بدم بدتر میشه زودتر جلوش گرفته بشه بهتره .....من نمی خوام با فریبرز ازدواج  کنم ...نمی تونم هر کاری کردم دیدم دوستش ندارم ، به امام رضا قسم به خاطر بابک نیست نمی تونم باهاش ارتباط بر قرار کنم حتی مثل یک دوست چه برسه به اینکه شوهرم بشه ....اون موقع برای لجبازی با بابک قبول کردم ولی الان پشیمونم نمی خوام  خودمو به خاطر بابک بدبخت کنم .......
    یک دفعه دیدم همه مات موندن و به من نگاه می کنن .......
    محمد گفت : چیکار داری می کنی ثریا به خدا بده فریبرز این حقش نیست ..
    و سیما زد رو دستش که وای خاک برسرمون شد آبروی ما رو تو فامیل بردی به خدا مگه مردم بازیچه ی دست ما شدن بیچاره همه کاراشو کرده چقدر خرج رو دستش گذاشتی لباس عروس دوختی ...خوب باید زود تر می گفتی نه حالا ....
    سمیه که قول داده بود از من حمایت کنه گفت : قسم می خورم که طفلک ثریا خیلی با خودش مبارزه کرد ولی نشد شب ها تا صبح گریه می کنه چون ما باید آبرو مون نره تن به هر کاری بدیم ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان