خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفتم

    بخش سوم



    مجید که روش به سمیه از همه باز تر بود ... گفت : تو دیگه نمی خواد ازش حمایت کنی اون خودش زبون داره فردا توام پاتو بزار جای پای اون و برای ما درد سر درست کن .....
    ستاره به مجید گفت :اگر نمی تونی آروم باشی برو داداش ما باید تصمیم بگیریم حالا باید چیکار کنیم با داد و هوار و توهین نمیشه یا بشین نظرتو بگو یا برو که محبوبه دلتنگت نشه ......
    مجید با غیظ کیفشو که کنار دیوار بود بر داشت و گفت برین هر غلطی دلتون می خواد بکنین ... و در و زد بهم و رفت ..... و من چشمم افتاد به مادر که بی حس و حال نشسته بود و حرفی نمی زد ولی از صورتش پیدا بود که خیلی ناراحت و پریشون شده .....از خجالت نتونستم حرفی بهش بزنم ....
    ستاره هم از اون بدتر بود چون فریبرز پسر عموی رضا بود و حتما این مسئله تو زندگی اون خیلی اثر می گذاشت .....
    کلا تا مدتی همه بهم نگاه می کردن و نمی دونستن چی بگن آخر محمد گفت : حالا کی می خواد بگه ...من که نیستم ...کار خود مادره ... مادر گفت : من اصلا خودتون یک فکری بکنین ... آقا رضا  بگو چیکار کنیم بهتره ......
    رضا گفت : نمی دونم والله ...کار آسونی نیست همه ی ما فریبرز رو دوست داریم و براش احترام قائلیم خوب ضربه ی بدی می خوره اگر بفهمه ، منم مرد این کار  نیستم .....
    ستاره هم به پشتیبانی از شوهرش گفت : یک نادون یک سنگ میندازه  تو چاه که صد تا عاقل نمی تونه در بیاره الان خودت بگو ثریا خانم باید چیکار کنیم ...
    گفتم یکی به مادرش بگه من خودم باهاش حرف می زنم ....
    هیچ کس که راضی نشد این کارو بکنه بالاخره سمیه گفت: من میگم خودم بهشون زنگ می زنم  ...
    مادر بلند شد و گفت: دیگه اگر تو دهنشون بزنیم بهتره از اینه که تو این خبر رو بدی و با حالتی عصبی و آشفته رفت طرف تلفن ....سمیه دستشو گرفت و گفت الهی قربوت بشم مامان جان خودتون رو ناراحت نکنین .....
    مادر یک نفس عمیق کشید و  به مادر فریبرز زنگ زد نیم ساعت مقدمه چینی کرد و همه ی ما تو این مدت به مادر نگاه می کردیم و حرفایی که می زد گوش می کردیم  از دستور پخت غذا گرفته تا درمان سینوزیت گفت ، تا بالاخره حرف رو کشوند و کشوند تا به من و این دخترای این دور زمونه رسید و گفت : که ثریا منصرف شده و عذر خواهی کرد....و گوشی رو گذاشت ...و گفت : خدا بگم چیکارت کنه از خجالت مردم و زنده شدم ..... من دیگه چیزی متوجه نشدم چون ستاره اونقدر منو سرزنش کرد و بد وبیراه گفت که حالم بدتر از اونی شد که قبلا بود .... می دونستم که این سر زنش ها بازم ادامه داره و رفتم تو اتاقم و در بستم ....
    ولی با اینکه برای فریبرز ناراحت بودم از بابت خودم خیالم راحت شده بود .....
    صبح تازه من از خواب بیدار شده بودم صدای زنگ در و پشت سرش یکی می کوبید به در .... گاهی هم هر دو رو با هم می زد سمیه از بالا دوید پایین و فکر کرد بابکه ، گفت شما نرو من حسابشو میرسم ولی مادر خودش رفت درو باز کرد فریبرز خودشو  مثل گرگ زخمی انداخت توی خونه اون داشت می لرزید من از  دیدنش ترسیدم .
    اون خیس عرق بود و صورتش سرخ شده بود  و ر گهای گردش ورم کرده بود و به طرز وحشتناکی به طرف من حمله کرد من دستم رو گذاشتم روی سرم و دولا شدم و مادر دوید که از ترس دو دستم رو گذاشتم روی صورتم و   چشمهامو بستم .



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان