خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۳۷   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفتم

    بخش چهارم



    ولی فریبرز در حالیکه مشتش همین طور  گره کرده بود و دندانهایش را بهم فشار می داد پرسید ..... چرا ؟ چرا ؟ بهت می گم چرا این کار و با من کردی ؟
    من چند قدم عقب رفتم... نمی دونستم چیکار کنم وا مونده بود آخه اون حق داشت من کار بدی باهاش کرده بودم شاید از کاری که بابک با من کرده بود یک جواریی بدتر بود ...
    نگاهش کردم و گفتم : حق با توس اگر می خوای منو بزنی بزن حرفی ندارم هر کاری بکنی بازم حق باتوس من لیاقت تو رو نداشتم  ....... ولی تو رو خدا آروم باش بیا بشین باهم حرف بزنیم برات توضیح میدم ...
    اگر قانع نشدی هر چی تو بگی گوش می کنم به خدا با هم ازدواج می کنیم فقط به حرفام گوش کن ...
    مادر اومد جلو و بهش گفت بیا بشین پسرم ....و فورا براش یک لیوان شربت درست کرد و به زور بهش داد و گفت : اگر یک کم شیرین باشه حالت بهتر میشه ....

    فریبرز بطرف مبل رفت و تقریبا خودشو انداخت روی اون و دستشو گذاشت روی سرش و زیر لب گفت باور نمی کنم تو این کارو با من کرده باشی .... باور نمی کنم ....  و بعد  گفت : باور نکردنیه شما خانواده ی محترمی هستین این کارا چیه؟ از شما بعیده ،  مادر بیچاره ی من از دیشب تا حالا داره گریه می کنه که آبروش رفته چرا قبل از این که کارت ها رو بدیم نگفتی چرا گذاشتید کار به اینجا بکشه ؟
    مادر گفت: به خدا شرمنده ایم من که راضی نیستم دلم می خواست که این وصلت سر بگیره ولی .. نشد پسرم ......
    منم گفتم ... حق با توس و من فقط باید برات از اول تعریف کنم بیا بریم توی اتاق من تا با هم حرف بزنیم .....
    با ناراحتی گفت : حالا منو تو اتاقت راه میدی ؟ و یک لیوان شربت رو تا ته سر کشیدو دنبال من اومد .....
    وقتی رفتیم توی اتاق و درو بستم .... به گریه افتادم و در تمام مدتی که با اون حرف می زدم گریه کردم .....همه چیز رو عین واقعیت بهش گفتم و در پایان هم اضافه کردم که دلم نمی خواست تو رو که اینقدر آدم خوبی هستی گول بزنم به خدا خیلی وجدانم ناراحت بود ...... 
    حالا دو ساعت بود که من و فریبرز توی اتاق بودیم و مادر و سمیه  پشت در با نگرانی منتظر بودن ...
    هر چه صحبت  طولانی تر میشد مادر امیدوارتر می شد که شاید  فریبرز بتونه منو راضی به ازدواج کنه  .
    بالاخره در اتاق باز شد ، و مادر هر دوی ما رو  خسته و نا امید با چشمان گریون دید  امیدش ناامید شد  .
    فریبرز نگاهی کوتاهی به مادر کرد و گفت امری ندارید و بدون اینکه منتظر بماند خداحافظی  کرد و رفت .  و با رفتن اون من به اتاقم برگشتم و سرم رو کردم زیر بالش و های های گریه کردم ......




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان