خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۳۹   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هشتم

    بخش اول


    فردای آن روز بابک دوباره رفت دفتر محمد و درست موقعی رسید که اون داشت با یکی از همکاراش میرفت سر ساختمون این بود که جلوی در ورودی دفتر با هم روبرو شدن ...
    بابک مثل اینکه مدت زیادیه که محمد رو ندیده صورتش از هم باز شد و رفت و با محمد دست داد و احوال پرسی کرد ، ولی محمد سرد و بی تفاوت گفت : ببخشید می بینید که دارم میرم سر ساختمون کار دارم ولی فکر کنم جلسه ی پیش ما حرفامونو زدیم ... لطفا این کارو نکنین چون منو تو معذورت قرار میدین ....
    بابک با یک حالتی که سعی می کرد خیلی صمیمی به نظر بیاد گفت : خواهش می کنم محمد جان من روی شما حساب کردم تو رو خدا یک کاری برای من بکن واقعا من شرمندم باید دوباره نظر ثریا و مادرتون رو جلب کنم و بدون شما نمیشه اومده بودم ببینم برای من کاری کردین یا نه ، می ترسم دیر بشه،، که هر روز میام ....
    محمد گفت : نه متاسفانه؛؛ بهتره شما هم از خیر این موضوع بگذرین و زندگی خودتون رو بکنین .....
    محمد راه افتاد که بره سر کارش بابک هم دنبالش رفت و همین طور حرف می زد ....تا دم ماشین که رسیدن بابک گفت :میشه منم با شما بیام کارتون رو ببینم ؟ اجازه می فرمایید ... محمد مونده بود چی بگه !!! اول اینکه به خاطر ناراحتی هایی که توی خونه پیش میومد و مقصر شو بابک می دونست از دست اون عصبانی بود و  اینکه دلش نمی خواست بر خلاف میل خانواده اش با اون ارتباطی بر قرار کنه ... برای همین گفت : من چند جا باید سر بزنم و خیلی کار دارم انشالله باشه برای بعد؛؛ امروز منو ببخشید ....
    بابک گفت : باشه پس من مزاحم نمیشم و دست داد و رفت .....
    ولی فردا اول وقت با دونفر اومد دفتر محمد .. اون جلوی  دوستش طوری با محمد رفتار می  کرد که انگار با هم فامیل نزدیک هستن ...
    محمد مونده بود بابک چرا با اون دو نفر اومده  اول فکر کرد می خواد اونا رو واسطه کنه ولی محمد دستور چای داد و از بابک پرسید چیزی شده ؟
    بابک گفت : دوستم آقای اسدی ... که با هم مثل برادر هستیم می خواد کنار بلوار وکیل آباد یک مجتمع تجاری بسازه می خواستم ببینیم میشه شما پروژه ی ایشون رو بررسی کنید ....
     آقای اسدی خودش توضیح داد و نقشه های پروژه رو به محمد نشون داد... و محمد نگاهی به اون انداخت؛؛اون متوجه شد که  ساختن اون پروژه برای شرکت اون خیلی خوبه و سود زیادی داره .... برای همین  نمی تونست از اون صرفه نظر کنه با این حال گفت چشم من بررسی کنم به شما خبر میدم ..... و وقتی اونا داشتن می رفتن بابک رو کشید کنار و گفت : چیکار می کنی می خوای منو تو معذورت اخلاقی قراربدی ؟
    پس بزار خیالتو راحت کنم ثریا و مادر به هیچ عنوان نمی خوان تو رو ببینن .....
    من اگر این کارو قبول کنم ربطی به روابط خانوادگی نداره و من هیچ تعهدی نسبت به شما ندارم و این برای من فقط یک کاره .....
    بابک گفت : بله بله حتما مسلمه من که بچه نیستم ... می دونم خاطر تون جمع باشه من شما رو معرفی کردم و این هیچ ربطی به ما نداره ... ولی داداش محمد من خودم شخصا دست از سر شما بر نمی دارم ..من حتم دارم که شما هم متوجه میشین که من چقدر به شما و خانواده ی محترمتون ارادت دارم......

     ما خبر داشتیم که بابک مرتب پیش محمد میره  ، سیمین همه چیز رو برای ما تعریف می کرد . از حرف های سیمین  متوجه شدم که بابک میدونه من از فریبرز جدا شدم ولی با این حال  هیچ تلاشی برای نزدیک شدن به من نداشت و من با اینکه وانمود می کردم اصلا کسی به این اسم وجود نداره دائما به فکرش میفتادم و گاهی هم از این کار اون دلگیر می شدم ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان