خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هشتم

    بخش دوم


    دو ماه گذاشت........
     یک روز گرم اوایل مرداد بود زنگ در خونه زده شد و من آیفون رو بر داشتم هیچکس نبود ... کمی بعد دوباره صدای زنگ اومد ...و بازم کسی پشت آیفون نبود ....
    رفتم درو باز کردم یک سبد گل رُز قرمز پشت در بود و یک یاداشت کنار گلها .....
    اونو برداشتم و خوندم نوشته بود ...تا ابد منتظرت می مونم زمان و مکان نمی تونه منو از تو جدا کنه عشق اول و آخر من ..... بابک ؛؛.. مادر اومد ببینه کی بود ، منو دید که در حال خوندن نامه ی بابک بودم ، عصبانی و خشمگین کاغذ رو از دست من گرفت و توی دستش ریز ریز کرد و یک لگد زد به سبد گل و اونو پرتاب کرد وسط کوچه و با غیظ دست منو گرفت  کشید تو و درو محکم بست ....
    و بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو اتاقشو در اونجا رم زد بهم .....من حساب کاره خودم رو کرده بودم جرات نداشتم حتی اظهار نظر کنم .....  
    بابک  همین که احساس کرد رفتار محمد با اون بهتر شده جرات پیدا کرده بود و باز چند روز بعد در خونه ی ما رو زدن ....یکی از کارمندان بابک با گل و کادو اومده بود که اونا را تحویل بده و بره  ...
    مادر بازم عصبانی شد و داد زد : برو به اربابت بگو این بار مزاحم ما بشه به پلیس شکایت می کنم و براش دردسر درست میشه پاشو از کفش ما بکشه بیرون .... و جعبه ای که کادو ها توش بود رو برداشت و دوباره پرتاب کرد توی کوچه .... و اومد و فورا گوشی تلفن رو برداشت و به محمد زنگ زد ...
    گفت: سلام مادر این پسره بازم گل فرستاده در خونه من اینا رو از چشم تو می بینم ...بهت گفتم باهاش کار نکن دیدی پر رو شد؟ دیدی دست از سر ما بر نمی داره از قول من بهش بگو به خداوندی خدا اگر یک بار دیگه چیزی بفرسته در خونه به پلیس خبر میدم شک نکنه ....... 
    نمی دونم بین بابک و محمد چی گذشت ولی دیگه محمد با اون مخالفتی نداشت و گاهی که مادر به اون بد بیراه می گفت ازش حمایت می کرد .....
    یک روز که سیمین و محمد و بچه ها خونه ی ما بودن مهران به من گفت خاله ثریا ...این بابک بد جوری به بابام چسبیده ولش نمی کنه محمد زد تو ذوقشو گفت یعنی چی چسبیده ؟ من دارم برای اونو و شریک هاش ساختمون می سازم ... خوب معلومه که چون با هم کار می کنیم همش با هم درتماسیم و این هیچ  ربطی به ثریا نداره ....
    مادر گفت ...چرا مادر ربط داره اون اصلا این کار و داده به تو که به ثریا نزدیک بشه تو چرا خودتو زدی به اون راه ؟
     محمد گفت : مادر جان من از اول باهاش طی کردم بهش گفتم که این کار از خانواده ی من جداس بعدم به زور که نمی تونه کاری بکنه بیچاره از ترس دیگه در این مورد با من حرفم نمی زنه اصلا شماها اشتباه می کنین ، اون آدم خوبیه و من شخصا فکر می کنم در موردش بی انصافی کردیم ....
    حالا شما و ثریا خودتون می دونین ولی به نظر من بهتره یک فرصت دیگه بهش بدین .....
    مادر گفت : تو اصلا فهمیدی که اون چهل و پنچ روز برای چی ما رو بی خبر گذاشت ؟ ...محمد گفت : راستش منم اول قانع نشدم ولی الان که فکر می کنم می بینم خیلی هم گناهکار نیست ... اون یک مرتبه خبر بدی بهش دادن در اون شرایط آدم از خودشم بیزار میشه  می گفت وقتی به خودم اومدم دیر وقت بود و فردا هم گرفتار شدم و بعدم می گفت ترسیدم به ثریا زنگ بزنم و فکر می کرده زود برمی گرده ولی نشده حالا گناه کبیره که نکرده بود ...الان مجازات ما که با فریبرز این کارو کردیم بیشتره یا بابک ..... 
    مادر گفت : حالا هر چی من دیگه نمی خوام اسم اون توی خونه ی من بیاد تموم شد و رفت ....
    و وقتی سر مادر گرم بود محمد از من پرسید : تو در این مورد چی فکر می کنی توام مثل مادری نمی خوای یک فرصت دیگه بهش بدی ؟ گفتم : نه داداش من حوصله ی درد سر ندارم مادر رضایت نمی ده .....
    خودم می دونستم که دو پهلو حرف زدم و این طور وانمود کردم که چون مادر نمی خواد منم نمی خوام ..... 
    چهار ماه گذشت خبر ازدواج فریبرز و کارت عروسی اون موجب شد که ذهن من بیشتر متوجه بابک بشه تا یک روز .... محمد دوباره از مادر خواست که اجازه بده خود بابک باهاش حرف بزنه ....
    مادر ناراضی بود ولی احساس کرده بود که من دیگه قلبا اونو بخشیدم و دیگه ازش ناراحت نیستم و سکوت من رو خوب شناخته بود .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان