خانه
67.5K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هشتم

    بخش سوم



    و بالاخره دوباره بابک و مادر و خواهرش این بار با شوهر مهناز به خونه ی ما اومدن .
     من تو این مدت حتی یک بار بابک رو ندیده بودم و دلم بشدت براش تنگ شده بود و اون روز با اینکه مادر و مجید حال خوشی نداشتن و تنها موافق اون سیمین و محمد بودن همه رعایت کردن و حرفی نزدن ......
    بابک با یک مراسم بی نظیر گلهای زیبا و کادو های فراون به خونه ی ما اومد و اول از همه سراغ مادر رفت و خم شد و بازم عذر خواهی کرد ...
    در حالیکه همه ی ما نظر مادر رو نسبت به بابک می دونستیم .....
    مادر با بی میلی که داشت نه میوه و شیرینی درست و حسابی خریده بود نه تدراک شام رو دیده بود ....ولی بابک و آفاق خانم حسابی دست پر اومده بودن .... و چند دقیقه بعد از ورد شون یک انگشتر برلیان بسیار زیبا دست من کردن و منم که اون همه اشتیاق و صبر بابک رو دیده بودم دیگه مخالفتی نکردم.
    فردای اون شب بله برون انجام شد ، زیرا بابک برای هیچ شرطی نه نگفت و طبیعاً خانواده ی منم ادب را نگاه داشتند و همین باعث شد که همه چیز به خوبی خوشی زود تموم بشه ...... بابک و مادرش تقریباتمام شرایط ما رو  پذیرفتن و حتی وقتی مادر خواست که حق طلاق با من  باشد آنها هم هیچ اعتراضی نکردند.

    اونشب وقتی تنها شدم باز احساس عجیبی داشتم و این تغییر ناگهانی منو غافلگیر کرده بود به انگشترم نگاه می کردم ولی احساس نزدیکی به بابک رو نداشتم چون تقریبا هفت ماه بود با هم حرف نزده بودیم و اونچه که اون توی ذهن من کاشته بود کم رنگ و محو شده بود حالا انگار بین زمین و آسمون رها شده بودم و در کمال تاسف نمی دونستم چرا دوباره این ازدواج قبول کردم ....
    دوباره به انگشتر نگاه کردم اونو دور دستم چرخوندم و اون تردید لعنتی اومد به سراغم و یک ترس ؛؛ یک ترس گنگ و بی دلیل تو وجودم افتاد .......
    با خودم گفتم اگر رفت و دیگه پیداش نشد ؟ اگر منو دوباره ول کرد چیکار کنم ؟ آیا بازم من اشتباه کردم چرا دارم در مقابل اون سکوت می کنم و چرا دیگه اون ثریای قبلی نیستم ؟؟؟
    صبح زود بیدار شدم برای نماز و دیگه خوابم نبرد ... و بازم فکر کردم  .....
    ساعت یازده بابک زنگ زد و با لحن عاشقانه ای گفت: حال خانم من چطوره؟ از حرفش با سابقه ی قبلی که ازش داشتم خوشم نیومد و گفتم : فعلا خوبم اگر باز نری و 45 روز پیدایت نشه. 
    بابک با زرنگی خودش گفت پس تو 45 روز منتظر من بودی خودت گفتی یادت باشه.
    گفتم اگر خیلی منتظر بودم که جواب خواستگاری کس دیگه ای رو نمی دادم. و بابک با خنده گفت ولی وقتی من آمدم اونو جواب کردی ، البته من از این مسئله خوشحالم .... حالا اونو ول کن من بازم  ازت ممنونم که قبول کردی با من ازدواج کنی ...
     او خیلی در حرف زدن استاد بود و من کاملا فهمیده بودم که کارای بابک قابل پیش بینی نیست و من با اینکه این مسئله رو می دونستم بازم به ساز اون می رقصیدم و انگار داشتم خودمو به دست سرنوشت می سپردم ... سرنوشتی که بدون هیچ شک و یقین برای من از قبل رقم خورده بود ...و من اختیاری در اون نداشتم .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان