خانه
67.5K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت نهم

    بخش اول


    از فردای اون روز پای بابک به خونه ی ما باز شد و هر روز با هدیه های مختلف میومد خونه و این فقط شامل حال من نمی شد برای همه این کار و می کرد ، تا دل همه رو بدست بیاره با همه شوخی می کرد و سعی می کرد یک طوری به همه نزدیک بشه... و من اینو دوست داشتم و دلم می خواست که دل همه رو به خصوص مادر و سمیه رو بدست بیاره ..... و موفق هم شد .. بابک دیگه برای من اون عشق آسمونی نبود ولی یک نیروی عجیبی منو به طرفش می کشوند که خودم نمی دونستم علت اونو پیدا کنم .....و این همون چیزی بود که باعث می شد  با هر اتفاق کوچیکی بهم بریزم و بغض کنم  ....
    حالا مدرسه ها باز بود و من صبح ها خونه نبودم ... ولی به محض اینکه میومدم خونه بابک میومد و یک سری به من می زد و می رفت و باز شب با دست پر میومد و اغلب برای آوردن خوراکی هایی که خریده بود دو ؛سه بار تا ماشینش می رفت و برمیگشت تا همه رو بیاره تو و گاهی اوقات خودش می رفت تو آشپزخونه و با سمیه اونا رو می شست و جا بجا می کرد و در مقابل اعتراض مادر می گفت : این حرف رو نزنین شما تو خونه مرد ندارین ... منم مثل آقا محمد و مجید حساب کنین .......
    خلاصه این طوری شد عضوی از خانواده ی ما در حالیکه هنوز ما عقد نکرده بودیم و همه از بودن اون توی خونه موذب بودن .....
    تا بالاخره قرار شد یک شب بابک با مادر و خواهرش بیان خونه ی ما تا قرار و مدارهای عروسی رو بزاریم .......
    از صبح سیمین و مهیار اومدن تا به مادر کمک کنن و سیما و ستاره هم نزدیک ظهر خودشون رو رسوندن و همه با هم مشغول تدراک شام و پذیرایی شدن ...
    همه چیز آماده شد من لباس مناسبی پوشیدم و حاضر شدم ........
    همه چراغ ها روشن بود و خونه نور بارون شده بود ....
     بچه ها نوار شادی گذاشته بودن و مهران شروع کرد به رقصیدن و کم کم همه به وجد اومدن و یکی یکی شروع کردن به رقصیدن و سر به سر هم گذاشتن و خندیدن شوخی کردن ... هیچ کس متوجه ی ساعت نبود ولی من که چشم براه بودم متوجه شدم ساعت از هشت گذشته و خبری از بابک  و بقیه ی مهمونا نبود  ....
    بابک گفته بود ده نفری میشن  ....به سیمین گفتم که خیلی نگرانم چرا نیومده زنگ بزنم ؟.. اون با مهربونی دست منو گرفت و گفت شاید خرید داشتن معطل شدن؛؛یا می خوان همه با هم یک جا بیان ....
    منتظر هم شدن نگران نباش ....و برای اینکه حواس من پرت بشه منم به زور وا دار به رقصیدن کرد ...و حق با اون بود چون فراموش کردم و با مهران و خندان و سمیه و مهیار تا تونستیم رقصیدم ...و من یک دفعه چشمم افتاد به مجید و محمد و مادر که نگران بودن .... به ساعت نگاه کردم از ده گذشته بود ولی هیچ خبری از بابک نبود .....
    یک مرتبه قلبم فرو ریخت و بدنم سست شد .... هراسون شدم و رفتم که گوشی رو بردارم و بهش زنگ بزنم که صدای زنگ در اومد ...صبر کردم تا ببینم کیه مهران آیفون  رو بر داشت و در باز کرد و گفت : اومدن ....محمد در حالیکه میرفت دم در گفت ضبط رو خاموش کن ...همه آماده شدن برای استقبال از مهمون ها ...ولی بابک تنها بود .......




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان