خانه
67.5K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت نهم

    بخش دوم



    با محمد دست داد بدون اینکه چیزی دستش  باشه با صورتی بهم ریخته و عصبی وارد شد با همه سلام احوال پرسی سردی کرد و رفت همون جا روی مبل نشست ....
    حالت و رفتارش طوری بود که انگار یکی اونو  به زور آورده ....کلا با بابک همیشگی فرق کرده بود من دست و پام شروع کرد به لرزیدن ...
    بابک رو کرد به سمیه و گفت میشه یک لیوان آب به من بدین .....
    مادر پرسید چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟بچه ها دور تا دور وایستاده بودن ...همه منتظر بودن ببینن چه اتفاقی افتاده..بابک یک لیوان آب رو تا ته خورد و یک نفس بلند کشید ... من قادر به هیچ عکس المعلی نبودم ...و مثل بقیه بهش نگاه می کردم ....بابک آب رو که خورد به من گفت : میشه با تو تنهایی حرف بزنم ؟ و خودش قبل از اینکه من حرکتی انجام بدم راه افتاد و رفت طرف اتاق من ...
    محمد گفت : بابک اگر  چیزی شده به ما هم بگو ....
    گفت : نه محمد جان الان میام صبر کنین با ثریا حرف بزنم ....
    و بدون اینکه توجهی به این داشته باشه که ما همه منتظر اون و خانواده اش بودم و عذر خواهی داشته باشه رفت تو اتاق من ....نگاهی به بقیه انداختم و دنبالش رفتم.
    دستهام بطور آشکار می لرزید و نمی دونستم اون می خواد چی بگه وقتی رفتم تو اتاق اون روی صندلی جلوی آینه نشسته بود و نگاهی به دور و ور انداخت و گفت :چقدر اتاقت قشنگه ، گفتم زود باش حرفتو بزن که طاقت ندارم باز چی شده و تو داری چیکار می کنی ؟
    گفت : مادرم مریض بود منم عصبانی شدم و اونم نیومد ...
    ببین ثریا من بله برون نمی خوام هر چی تو بگی من انجام میدم نه فکر پولوش بکن نه به چیزی کار داشته باش فقط به این فکر کن که هر چی دلت می خواد همون کار و بکنی با هیچ کاری مخالف نیستم جز این که ملاحظه کنی اصلا تو لیاقت بهترین ها را داری و من هر کاری برای تو بکنم کم کردم ...
    ولی تنها یک چیز ازت می خوام و اینکه بچه دار نشیم من از این موضوع می ترسم نمی خوام محبت و عشق تو رو با کسی تقسیم کنم .... گفتم : بدون بچه که نمیشه ولی من بچه می خوام .
     گفت : نه من الان که حاضر نیستم محبت تو رو بین خودم و بچه تقسیم کنم لطفا حرفشو نزن.
    تو برای عروسی هر کاری که من باید انجام بدم بهم بگو و با خنده گفت : ببین بعدا گله نکنی ها اگر نگی من نمی دونم ....
    گفتم : مامانت که می دونه ...گفت اون یک کم مریض حاله من و تو که بچه نیستیم خودمون کارامونو می کنیم .....و حرف رو عوض کرد تا من موضوع بچه رو دنبال نکنم منم فکر کردم اون این حرف رو فراموش می کنه و خودش بعد از مدتی دلش بچه می خواد و موضوع از یادم رفت.
    با اون هیجانی که موقع اومدن داشت و من ترسیده بودم که نکنه اتفاقی افتاده باشه دیگه به همین که مشکلی پیش نیومده قانع شدم بهش گفتم بیا اینا رو به مادر هم بگو خیالش راحت بشه ..گفت نه تو خودت بگو من به تو نگاه می کنم و از حرف زدنت لذت می برم ...منه احمق هم خندیدم و با هم از اتاق اومدیم بیرون و با خوشحالی گفتم ..بابک میگه برای عروسی هر کاری خودتون می خواین بکنین اونم موافقه ...
    مادر با شک به من نگاه کرد و پرسید کو آفاق خانم ؟
    بابک گفت ...مریض شدن و خیلی حالشون بد بود پس بقیه هم نیومدن و منم به ثریا گفتم که من هیچ مشکلی برای هر کاری که شما صلاح بدونین ندارم ارزش ثریا برای من خیلی زیاد تر از این حرفاست ..... شما مادر من هم بشین و خودتون برنامه ریزی کنین و به من خبر بدین روی چشمم انجام میدم .....
     بچه ها دوباره شروع کردن به خوشحالی کردن و نوار گذاشتن بابک هم با اونا همراه شد ولی صورتش نشون می داد که زیاد روبراه نیست و منم دلم می خواست که این تغییر رو نبینم .... قرار عروسی رو شب یلدا گذاشتیم و بابک دیگه حاضر نشد در مورد چیز دیگه ای بحث کنیم و گفت چشم بسته هر کاری ما بگیم انجام میده و تمام شب رو هم با محمد در مورد کار  حرف می زدن.



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان