خانه
67.5K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت نهم

    بخش سوم



    بچه ها از فردا شروع کردن و تمام برنامه ریزی ها رو سیمین و مادر انجام دادن و بابک خوشحال بود . روی پاش بند نبود و همه متوجه ی این موضوع بودن پول خرج می کرد و تا اونجایی که می تونست رضایت مادر رو در نظر می گرفت .... و هر چی اون می گفت با خوشحالی استقبال می کرد و می گفت خیلی خوبه موافقم .... و حتی موقع عقد که حق طلاق رو به من دادن اون هیچی نگفت و بازم خوشحال بود و  به شوخی گفت باشد، ولی من می دونم که این خانم خانمها همیشه مال منه و هیچوقت از من طلاق نمی گیره .
    مادر جهیزیه ی خوبی هم برای من تهیه دیده بود ....که وقتی اونا رو توی خونه ی بابک که یک آپارتمان خیلی شیک و لوکس بود چیده شد خیلی چشم گیر شد .....
    آپارتمان بابک طبقه ی سوم یک مجتمع ده واحدی بود یک حال بزرگ داشت با یک آشپز خونه ی اوپن و سه تا اتاق خواب خوب و نور گیر و یک پاسیو پر از گل و گلدون ...که من اونجا رو هم مطابق میل خودم درست کردم و خیلی دلپذیر شده بود ....
     روز ی که ما جهیزیه  رو بردیم از مادر و خواهر بابک خبری نبود و من شماره ی اونو از بابک گرفتم و خودم بهش زنگ زدم و اون زن با مهربونی و شرمندگی مریضی رو بهانه کرد و بازم نیومد و گفت که بشدت زانو درد هستم و نمی تونم راه برم و فقط مهناز و دوتا از خاله هاش اومدن ....
    از اون روز به بعد من برای هر کاری به آفاق خانم زنگ می زدم و ازش صلاح می کردم ... بی اختیار اون زن رو دوست داشتم و نمی تونستم باور کنم که اون زن بدی باشه ,, همیشه جواب منو طوری می داد که انگار داره حسرت می خوره و کاری ازش بر نمیاد و تصویر بی عاطفگی و بی مهری رو در آفاق خانم نمیدیدم .. و بازم بهش زنگ می زدم .....و اون از همون پشت تلفن اونقدر با مهربونی و لطف با من حرف می زد و قربون صدقه ی من می رفت که همون برای من کافی می شد ....
    ولی احساس می کردم موضوعی هست که  اون زن به اون مهربانی هیچ دخالتی برای عروسی پسرش نمی کنه هرچه فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم و بابک هم از جواب طفره می رفت  .... 
    شب عروسی همه چیز مرتب و منظم برگزار شد به مهمانها هم بسیار خوش گذشت به من از همه بیشتر......
     بابک بی وقفه می خندید و شوخی می کرد  با یک یک بچه ها رقصید و مرتب  اسکناسهای  نو رو از جیب بغلش بیرون می کشید و شا باش می داد .. بابک رقص بلد نبود فقط اسکناسها رو تکون می داد و با شادی می گفت، برای خوشبختی من برقصید.. برقصید......و هر دوری که می زد میومد و یک بار منو می بوسید و همه هورا می کشیدن  .......
    یک بار هم رفت دست مادر رو گرفت و به زور آورد وسط و کمی با اون رقصید و و بعد مادر رو بغل کرد و بوسید و ازش تشکر کرد که اجازه داده با من ازدواج کنه ...
    آخر شب طبق روال همیشگی همه بدنبال ماشین عروس راه افتادند، از چند خیابان که گذشتند بابک کنار ماشین شوهر مهناز آهسته کرد و با  یک اشاره به اون سر ماشین را کج کرد و در یک خیابان فرعی پیچید و همه فامیل را قال گذاشت (بعداً من  فهمیدم که چقدر همه سرگردون شدند و عده ای هم ناراحت  و به خانه هایشان برگشتن ) ولی خواهرها و برادرها و مادر؛ خودشون رو به خونه ی من رسوندن تا آماده پذیرایی از مهمون ها بشن   . ولی درکمال تعجب مهناز و آفاق خانم رو جلوی در دیدن .... اونا همه چیز رو آماده کرده بودن حتی گوسفند و منقل و اسپند هم حاضر بود .....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان