خانه
67.5K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت نهم

    بخش چهارم



    تعجب همه از این بود که تا اون موقع تو هیچ کاری دخالت نکرده بودن و حالا بدون برنامه اونجا بودن ...
    آفاق خانم اومد جلو و با دستپاچگی گفت شما چرا آمدید ؟  زحمت نکشین ...شما برین دیگه لازم نیست من هستم ، خاطرتون جمع همه چیز حاضره شما بفرمائید. دیگه استراحت کنین ما هستیم ....
    بچه ها بهم نگاه کردند، این حرف از نظر همه بی معنی بود مادر حرف اونو نشنیده گرفت و گفت : نه چه زحمتی ....و رفت تو آسانسور و بچه ها هم به دنبالش رفتن بالا ........
    من از بابک پرسیدم چرا نرفتیم دور حرم یک دور بزنیم گفت : از کاری که همه می کنن خوشم نمیاد مسخره بازیه ...بچه گونه اس ....گفتم ولی من دوست داشتم کاش از منم می پرسیدی .... گفت : اگرم می پرسیدم نمی رفتم ...این کار احمقانه ایه .......
    خیلی تو ذوقم خورد ولی نمی خواستم اون شب رو برای خودم خراب کنم ساکت شدم چون احساس می کردم یک حالت خشکی به خودش گرفته و اصلا اون دیگه بابک نیم ساعت پیش نیست .......
    با سکوت من بابک هم سکوت کرد و اخمهاش رفت تو .....کمی که رفتیم ازش پرسیدم بابک تو از چیزی ناراحتی؟
     گفت : نه عزیز دلم چرا ناراحت باشم؟ فقط خیلی خسته شدم ....  دو شبه که نخوابیدم ..... و این تمام حرفی بود که بین ما رد و بدل شد ....
    وقتی رسیدم هر کسی مشغول کاری بود یکی اسپند دود می کرد یکی در کشتن گوسفند کمک می کرد و سیما و مهیار و خندان جلوی پای ما قدم به قدم گل می ریختن  و با خوشحالی دست می زدند .
    یک مرتبه بابک خودشو از پشت به من چسبوند و در گوشم با لحن بدی گفت : اینا اینجا چکار می کنند بس نبود؟ هر کاری خواستید کردید دیگه ؛؛ امشب رو میذاشتین برای من و جلوتر از من رفت تو خونه تا جلوی پاش گل نریزن ..... ولی از حالت صورتش همه متوجه شدن اون ناراحت شده ...
    محمد دنبالش رفت و با محبت ازش پرسید چی شده؟چرا دلخوری ؟ ...جواب داد که محمد جان خیلی خسته شدم دیگه کشش ندارم همین الان خوابم ..... و کتشو در آورد و روی مبل پرت کرد ...
    رفت نزدیک مهناز و یک چیزی به اون گفت که دختر بیچاره تا گوشش قرمز شد ....
    حالا با این کاراش طعم خوش اون عروسی خوب رو از ذهن همه برد ....بعد محمد یک چیزی در گوش مادر گفت و با هم اومدن جلو و آفاق خانم رو صدا کردن و مادر مثل برق ما رو دست به دست داد و منو بغل کرد و بوسید و با بغض خدا حافظی کرد و رفت پایین و همه با همه راه افتادن و رفتن...... ولی مجید بازم نتونست جلوی خودشو بگیره و با غیظ گفت : دست به دست دادن رسم همه جاس و خدا حافظی کرد و رفت ...
    و در یک چشم بر هم زدن منو اون تنها شدیم .... من حتی فرصت نکردم که از جام تکون بخورم و هنوز پشت به در وردی وایستاده بودم.




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان