خانه
67.5K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت دهم

    بخش اول


    حالا باید حال منو کسی می فهمید چون مثل خون قرمز شده بودم ...
    همین طور بهش نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم آیا کار درستی کردم ؟ که با این همه شناخت از اون باز هم خودمو دست آویز دست اون کردم ....
    هر چی فکر می کردم باید بهش چی بگم چیزی به عقلم نرسید فقط احساس می کردم خیلی احمقم ..... و باز با خودم گفتم کیش و مات ....
    من از جام تکون نخوردم رغبتی به اینکه کاری بکنم نداشتم ...
    بابک لباس عوض کرد و اومد چشمش افتاد به من و گفت : چرا اونجا وایستادی و اومد جلو و با خنده گفت : می خوای بغلت کنم ببرمت ؟ گفتم : من دلیل این کاراتو نمی فهمم ...چرا این کارو کردی ؟ چرا بی دلیل اونا رو رنجوندی تو که این همه می تونی خوب باشی یک دفعه چت میشه ؟
    قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت : آخه من چیکار کردم من فکر کرده بودم از دم باشگاه دیگه منم و تو دلم نمی خواست کسی بیاد اینجا .... اگر خیلی واجب بود باید به من می گفتی مگه بهت نگفتم به من بگو چرا نگفتی برای اینم خودمو آماده می کردم .
    گفتم : من نمی دونستم تو نمی دونی مگه خودت گوسفند نخریدی ؟ خوب اگر اونو می خواستن جلوی پای ما بکشن نباید بچه ها اینجا باشن ؟ شونه هاشو بالا انداخت و گفت : نه من از کجا بدونم گفتی گوسفند بگیر گفتم چشم دیگه من نمی دونستم می خوای چیکارش کنی ؟ من فقط دلم می خواست با تو از باشگاه تنها بیام خونه همین اگر گناهکارم بگو؛؛ خیلی خواسته ی بزرگی بود؟ ...وقتی دیدم محمد گفت گوسفند رو فرستاده خونه به مادرم و مهناز گفتم بیان اینجا باشن تا اونو بکشن دیگه چیکار باید می کردم راستش دیگه حوصله نداشتم ... همه ی اون کارا رو کردم تو راضی باشی آخرم نیستی .....
    دیدم بحث فایده نداره جز اینکه همین شب اول رو هم خراب کنه پس ساکت شدم و رفتم لباسم رو عوض کردم و صورتم رو شستم .....بابک تا چشمش افتاد به من گفت آهان حالا خوب شدی من از آرایش بدم میاد تو رو همین طوری دوست دارم بدون رنگ و روغن و بعد انگشتشو انداخت تو موهای منو آروم با موهام بازی کرد و گفت خیلی خوشگل شدی ...و بوسه ای روی گونه ی من زد و نجوا کنان گفت تو بهترین و زیباترین زن دنیایی و من خوشبخت ترین مرد عالم چون تو رو دارم به خونه ی خودت خوش اومدی عزیز دلم ......
    صبح با صدای خوردن ظرف ها بهم از خواب بیدار شدم ، بابک کنارم نبود ...شب خیلی خوبی رو در کنار اون گذرونده بودم ، احساس خوبی داشتم که تا اون زمان تجربه نکرده بودم  بابک رو لطیف و مهربان دیدم همون طوری که دوست داشتم و از این که با همه ی تردید هام زن اون شده بودم راضی بودم .........
    از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و دیدم داره حاضر میشه بره بیرون با تعجب پرسیدم امروز میری سرکار گفت : سلام صبح زن عزیزم به خیر ....
    گفتم سلام صبح شما هم به خیر داری میری سرکار ؟...
    .خندید و پرسید نرم ؟ گفتم نمی دونم آخه روز اول فکر کردم می مونی تو خونه....... بابک خندید و جواب داد کار دارم عزیزم خیلی کار دارم وگرنه چی از این بهتر که با تو باشم ولی امروز جنس جا بجا می کنیم و باید به شهرستان ها هم بفرستیم .
    بعد منو درآغوش کشید و بوسید و پرسید کاری داشتی؟
    منم اونو بغل کردم و گفتم :  امروز پاتختیه و باید منو ببری خونه مادر .... هنوز حرف من تمام نشده بود که بابک با لحن بسیار تند و خشنی که تا آنموقع ازش ندیده بودم  گفت ... آههههه تمام نشد این لوس  بازیها تا کی می خواد ادامه داشته باشه بسه دیگه خسته شدم  .




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان