خانه
67.5K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت دهم

    بخش دوم


    من سر جام میخکوب شدم گفتم: چی لوس بازی ؟ این کارا رو همه می کنن مخصوص ما که نیست .....
    گفت : هر کار اشتباهی بقیه می کنن ما که نباید بکنیم من نیستم تو  هر کاری خودت می دونی انجام بده ....
    گفتم : بابک جان منم دوست ندارم ولی منطقی فکر می کنم اینم یک رسمه مثل مراسم عروسی باید انجام بشه ....
    همین طور که کتشو می پوشید گفت : من برم تا بیشتر بهم توهین نکردی ...
    گفتم : چی گفتی من کی به تو توهین کردم مگه چی گفتم ؟ در حالیکه کیفشو بر می داشت که از خونه بره ، گفت: آره من آدم بی منطقی هستم تا حالا که پول خرج می کردم و به ساز شما می رقصیدم منطق داشتم ..با هر چی مخالف باشم بی منطق میشم .... برای دفاع از خودم و اینکه نمی خواستم با قهر بره بیرون گفتم .....
     ببخشید تو اشتباه می کنی من منظورم این نبود ..... اون بین حرف من از در رفت بیرون و درو بست .......
    همون جا دو دستم رو گذاشتم روی سرم و نشستم روی زمین و با خودم گفتم وای خاک بر سرم شد .. چیکار کردی با خودت ثریا تو با این که حدس می زدی اون این اخلاق های بد و بی ربط رو داره بازم چشماتو بستی و باهاش ازدواج کردی خیلی احمقی ...
    اِی وای ثریا چیکار کردی چرا چشممو روی همه چیز بستم ، حالا اگر این اخلاقش ادامه داشته باشه چه خاکی تو سرم بریزم  ...حالا دیگه از هیچ کس نباید گله کنی با دست خودت این کارو کردی... تو حتی نمی تونی با کسی درد دل کنی همه تو رو سرزنش می کنن ......
    صدای زنگ تلفن بلند شد از شدت ناراحتی دلم نمی خواست جواب بدم ...مادر بود همین که گفتم الو پرسید چی شده حالت خوبه ؟
    گفتم آره مادر خوبم خیلی خسته ام ....تازه از خواب بیدار شدم گفت : کی میای اینجا ؟ گفتم بابک کار داشته رفته من باید خودم بیام ...
    گفت : وای نه تو تنها نیا ، عروسی ، الان میگم  سیما بیاد دنبالت بابک رو هم بگو ناهار بیاد همین جا ....
    گفتم : بابک تا شب کار داره امروز جنس میاد سرش شلوغه ........
    یک ساعت بعد سیما اومد دنبالم و منو با خودش برد .... ولی من حالم خوب نبود و انگار کسی روی ذهن من یک پرده کشیده بود ..کسی رو نمی دیدم و نمی تونستم با اطرافم ارتباط بر قرار کنم .....از خودم و اون همه خریتی که کردم منتفر شده بودم ...آخر شب همه رفتن به خونه هاشون و بابک نیومد محمد و سیمین منو رسوندن و من وانمود کردم که می دونستم بابک نمیاد ....
    ولی واقیعت این بود که خیلی برام ناگوار بود و باورم نمی شد که روز بعد از عروسی اون منو تنها بزاره و بره  .... می خواستم وقتی اومد بدون رودرواسی ازش حساب پس بگیرم .... خودمو آماده کردم بدون ملاحظه همون شب حرفامو بزنم و اگر لازم شد ترکش کنم .....چون فهمیده بودم چه بلایی سر خودم آوردم .
    محمد منو دم در پیاده کرد و رفت ..امیدوار بودم بابک خونه باشه.... ولی با یک خونه ی سرد و بی روح روبرو شدم غم عالم به دلم نشست .....
    ساعت یک شب بود و اون هنوز نیومده بود ... من فکر کردم حتما الان که میاد خیلی خسته اس پس شامی که مادر داده بود گرم کردم و خودم رفتم تو رختخواب تا وانمود کنم خوابم و حرفامو بزارم برای فردا ....تا ساعت سه منتظر شدم خبری نشد به موبایلش زنگ زدم ولی بر نداشت ... دوباره زدم ...
    تا صبح نخوابیدم و در حالیکه باورم نمیشد اون نیومد .... صبح رفتم مدرسه و از اونجا چند بار به خونه و موبایلش زنگ زدم ولی موبایل خاموش بود و خونه هم که کسی جواب نمی داد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان