خانه
67.5K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت دهم

    بخش سوم



    تمام روز حواسم به خونه بود ، فکر می کردم اون اومده و خوابیده که جواب منو نمیده و ظهر با عجله خودمو رسوندم خونه ... درو که باز کردم سکوت تلخی فضای خونه رو گرفته بود انگار گرد غم همه جا پاشیده بودن.....
    باورم نمیشد اون هنوز نیومده بود ....ساعتی پشت در نشستم و اشک ریختم بدنم حس نداشت نمی دونستم چیکار کنم پیغام گیر و چک کردم هیچ خبری نبود ...فکر می کردم بزارم برم ولی یاد سر زنش هایی که می شدم پشیمونم می کرد ....
    تازه  جواب مجید و محمد رو چی می خواستم بدم ؟ به مادر چی می گفتم؟ ....چقدر مادر به من التماس کرد این کارو نکن ....حالا چی می تونستم بگم ....
    فردای اون روز و پس فردا و یک هفته بعد از بابک هیچ خبری نبود به آفاق خانم زنگ زدم بیچاره پشت سر هم می گفت من شرمنده ام ببخش دخترم منم خبر ندارم ....
     هر کس میومد پیشم یک عالم آرایش می کردم و ماتیک می مالیم و بی خودی می خندیدم تا متوجه نشن که بابک این کارو با من کرده از خودم خجالت می کشیدم و احساس می کردم اگر کسی بدونه این منم که تحقیر میشم برای همین می گفتم : طفلک بابک خیلی این روزا سرش شلوغه همین الان رفته و تا دیر وقت نمیاد .... 
    محمد مرتب سراغشو از من می گرفت  ....بازم بهانه میاوردم ....
    یک شب که اینقدر در تنهایی گریه کرده بودم که پلکهام ورم کرده بود ...حدود ساعت یازده شب که صدای چرخیدن کلید را در قفل شنیدم با هراس  به در نگاه کردم ، در باز شد و بابک تو چهار چوب در پیدا شد  .....
     دست و پام چنان می لرزید که کنترل آنها از دستم خارج شده بود نفسم به شماره افتاد...... بابک نگاهی به من کرد با خوشحالی فریاد زد سلام عزیزم و دستهاشو برای بغل کردن من باز کرد ..... 
    باورم نمیشد بهش نگاه می کردم و لبهام می لرزید ........
    بابک با تعجب پرسید چی شد عزیزم چرا ناراحتی ؟ ..... مریضی ؟ ..... می خوای ببرمت دکتر؟ 
     با خشم انگشتم رو به طرفش دراز کردم ..... تو .... تو خجالت نمی کشی بی رحم....بی انصاف ( همان طوراشکهام می ریخت ) واقعاً شرم نمی کنی تو فقط یک شب ..... چی بگم تو حتی یه روز نمی دونم ..... چرا ..... چرا..... مگه تو عقل نداری .
    نمی تونستم حرفامو درست بزنم کلمات از ذهنم می رفت ..... و چیزایی که می گفتم بهم ربط نداشت از شدت عصبانیت داشتم منفجر می شدم .....
    بابک اومد جلو تا منو بگیره با شدت خودمو کشیدم کنار و گفتم ولم کن اول تکلیف منو روشن کن تو چطور دلت اومد این کار و با من بکنی ؟
    با تعجب پرسید : چیکار کردم آخه من که به تو گفته بودم کارم اینجوریه رفته بودم یزد اون روز که رفتم سر کار اصلا همچین قراری نبود همه چیز یه دفعه پیش اومد خیلی گرفتار بودم.. با چند نفر بودم که نمی شد پیش اونا بهت زنگ بزنم به هر حال تو که می دونی کار من اینجوریه بعد دستهای منو گرفت ...من همین طور بی تابی می کردم و دستمو کشیدم وبا مشت کوبیدم تو سینه اش و گفتم: نه من قبول ندارم این نمی شه من نمی تونم .... نمی تونم چرا نمی شد حرف بزنی ؟
    مگه یواشکی با من عروسی کردی؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان