خانه
67.5K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت دهم

    بخش چهارم



    بابک ترسیده بود و گفت  حالا خودتو ناراحت نکن آره من باید زنگ می زدم ..... خیلی خوب حالا آروم باش. 
    و من ادامه دادم ... چشمم به در خشک شد دیوونه شدم برای چی این کار رو با من می کنی تو که اون دفعه معذرت خواستی ؟ پس چی شد؟ 
    بابک گفت : نه معذرت نخواستم توضیح دادم که کارم اینه و توام قبول کردی .....سرش داد زدم من غلط کردم که قبول کردم و تو ام بی جا کردی که میگی معذرت نخواستی ....خواستی حتی التماس کردی تو رو ببخشم و دیگه تکرار نکنی اونوقت تو همون روز عروسی منو به گند کشیدی تو روانی هستی من نمی تونم با تو زندگی کنم ....
    چرا تو اون هشت ماه که صد نفر رو واسطه کردی کار نداشتی هر روز دم خونه ی ما بودی درست روز عروسی من باید یک هفته بزاری بری ؟.. کجا من قبول کردم چرا حرف تو دهن من می زاری من دیوونه ام که قبول کردم با تو ازدواج کنم ولی دیگه نه اینقدر ...
    حالا بابک هم عصبانی شده بود و شروع کرد به توهین کردن ...گفت ببخشید که بنده فرستادن جنس و وارد شدن اونا رو با برنامه های مامان جونت تطبیق ندادم .....
    داد زدم تو آدم بی منطقی هستی می خواد خوشت بیاد می خواد نیاد من این طوری تحمل نمی کنم یعنی نمی تونم تحمل کنم این یک هفته جونم به لبم رسید ...
    بابک گفت : منو تهدید نکن من آدم لج بازی هستم و با تهدید زیر بار هیچ حرفی نمیرم 
    گفتم : تو لجبازی ، من از تو لجباز ترم زیر بار حرف زور هم نمیرم ...... کاش دلیل منطقی داشتی کاش یه تلفن می کردی .... یا خبر می دادی .... نه من نمی تونم بفهمم ...اصلا عاقلانه نیست ....
    بابک با لحن آروم تری گفت خوب یک کم آروم باش تا حرف بزنیم ... ببین عزیزم من نمی توانم یکسره به یکی توضیح بدم من کار دارم می فهمی یک دفعه باید برم موقع و ساعتش هم معلوم نیست . 
    گفتم : من یکی نیستم من زن تو هستم وقتی دو تا آدم با هم زندگی می کنند باید از حال و روز هم با خبر باشند اصلاً شاید توی این مدت برای من اتفاقی افتاده بود من چطور به تو خبر می دادم چرا تلفنت رو خاموش می کنی .
    گفت : برای اینکه دوست ندارم توضیح بدم اولی رو که بگم باید بعدیشو بگم ..کجا بودی ؟ چرا رفتی؟ کی میای ؟ الان چیکار می کنی ؟ با کی هستی ؟ حوصله ی این لوس بازی ها رو ندارم ....
    گفتم: باشه منم دوست ندارم اینطوری زندگی کنم ....
    باید همین جا تکلیف من روشن بشه من ثریام دیدی که زیر بار کاری که نمی خوام نمیرم الانم دیر نشده برای من مهم نیست که دیگران چی میگن ...همین امشب باید تکلیفم رو روشن کنم ... 
    بابک با خونسری گفت : تکلیف تو روشنه من گرسنه ام و خسته تمام روز رانندگی کردم و هیچی نخوردم فقط برای دیدن تو آمدم واقعاً تعجب می کنم تو چرا منو درک نمی کنی . 
    گفتم :  باشه الان زنگ می زنم محمد  بیاد اگر اون حق رو به تو داد منم د یگه حرفی نمی زنم .




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان