خانه
67.5K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت یازدهم

    بخش اول


    وگوشی تلفن رو برداشتم ، قصد داشتم واقعا به محمد بگم بیادحالم خیلی بد بود و اون هیچ جور زیر بار نمی رفت که داره اشتباه می کنه و می دونستم که اگر الان پای حرفم نباشم تا آخر باید زجر بشکم و این وضع رو تحمل کنم ......
    باعجله گوشی رو از من گرفت و گفت: چیکار می کنی گفت که بیا خودمون مشکل رو حل کنیم ....
    گفتم پس می دونی که مشکلی هست؛؛؛ تو داری در حق من ظلم می کنی و من کسی نیستم که زیر بار برم منم بلدم چطوری تلافی کنم و حقم رو بگیرم می دونی که نه حرف مردم برام اهمیت داره نه از چیزی می ترسم دیدی که تو لحظه ی آخر با فریبرز ، وقتی پشیمون شدم همه چیز رو بهم زدم و حالا هم پشیمونم و خیلی راحت این کارو می کنم ......
    بابک تغییر حالت داده بود از اون موضع قدرت دیگه نگاه نمی کرد که گردنشو راست گرفته بود و به من می گفت : کار داشتم و نمی خواستم به کسی جواب بدم .....
    با آرومی و مهربونی گفت : به خدا به پیر و پیغمبر کار پیش اومد و من عادت نداشتم که به کسی خبر بدم ، باشه چشم اگر تو اینطوری می خوای از این به بعد بهت گزارش میدم و بی خبر جایی نمی رم .... بیا ببین چی برات آوردم ؟ یک ساک نو پر از سوغاتی برای من آورده بود ولی من بهش نگاه نکردم چون هیچ کدوم برام ارزش نداشت ....
    حالا داشت برای من چرب زبونی می کرد ولی من دیگه خسته شده بودم و یک پتو و بالش آوردم و روی مبل خوابیدم هر چی التماس کرد و خواهش و تنما فایده نداشت یک هفته بود که دائما کارم گریه بود و چشم انتظاری؛؛؛؛هر وقت چشمم رو هم می گذاشتم کابوس می دیدم و از خواب می پریدم و با هر صدایی گوش بزنگ اومدن اون می شدم و اغلب دیگه تا صبح خوابم نمی برد این بود که  یک خواب درست نکرده بودم و زود خوابم برد ......
    صبح که بیدار شدم دیدم اونم یک بالش و پتو آورده و زیر پای من خوابیده ...آهسته حاضر شدم و رفتم مدرسه با اینکه تمام خونه بهم ریخته بود ...و کادو هایی هم که اون آورده بود پخش شده بود توی حال ، ولی من اهمیتی ندادم حتی یک چایی هم نخوردم  .....
    حالا اون تازه برگشته بود و دیگه خیلی برام مهم نبود که می خواد چیکار کنه ولی بازم اضطراب داشتم که نکنه بره و  من ندونم کی برمی گرده ......
    توی ذهن من یک علامت سئوال بزرگ خود نمایی می کرد چرا ؟؟؟؟ آخه چرا من نسبت به اون چنین حسی رو دارم نمی فهمیدم دیگه حتی دلم نمی خواست باهاش زندگی کنم و اونو ببینم ولی بازم بهش فکر می کردم و درست مثل یک تار عنکبوتی منو می کشید بطرف خودش با اینکه می دونستم هیچ چیز خوش آیندی توی این رابطه وجود نداره بازم بهش فکر می کردم و دلم نیومد اونو ترک کنم ...
    ظهر که اومدم خونه کلید انداختم رفتم تو تا وارد شدم متوجه ی تغییر وضعیت خونه شدم همه چیز رنگ و بوی تازگی و شادابی و تمیزی  گرفته بود....
     بوی برنج فضای خونه رو پرکرده بود ......
    بابک انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده اومد جلو که منو بغل کنه ...خودمو کشیدم کنار و رفتم تو بدون اینکه کلامی حرف بزنم ...خودش با خنده گفت : ببین من چطوری ازت استقبال می کنم یاد بگیر ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان