خانه
67.5K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۶:۵۲   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت یازدهم

    بخش سوم



    بابک صندلی رو از زیر میز کشید بیرون و نزدیک من نشست و گفت  : بله یه تلفن می زدی ...آخه همه چیز از این تلفن شروع میشه ،  بعد کجا هستی؟ حالا می خوای  کجا می بری ؟ بعد کی می خوای بیای ؟ تلفن بعدی رو کی می زنی  ؟ الان چیکار می کنی ؟ با کی هستی ؟ راست می گی یا دروغ ؟ اونوقت من تمام عمرم باید توضیح بدم ولی می دونم در اون صورت باز هم تو راضی نمی شدی صد تا نمونه دیدم من همیشه دوستامو که برای زنشون توضیح می دن دیدم آخرش دعوا میشه وقتی من عاقبت کار و می دونم پس از اول شروع نمی کنم . 
    گفتم : من استدلال تو را قبول ندارم ما شریک زندگی همیم میدون جنگ که نیست شاید زن دوستت با من فرق کنه شاید من منطقی تر باشم . ....
    گفت : چیزی که تو از من میخوای شروع یک جنگه .......
    گفتم : یک کلام اگر این بار بی خبر بری و به من خبر ندی ؛؛ جنگ واقعی شروع میشه و بعد من میرم و نیستم که تو برای کسی توضیح بدی  و دوباره با صحنه سازی منو مسخره ی خودت بکنی .
    بابک  سکوت عمیقی کرد و بعد بلند شد و در حالیکه دندان قروچه میکرد بطرف اتاق خواب رفت ،و از اونجا با صدای بلند فریاد کشید تمامش کن ثریا تمامش کن بیا بخوابیم خسته ام .............
    من ساکت شدم  و با همان ناراحتی در حالیکه نتونسته بودم از اون هیچ قولی بگیرم رفتم که دوباره روی مبل بخوابم .....که عصبانی شد و بازم داد زد ثریا دست بردار بیا سر جات بخواب اعصابم رو خورد نکن ....تا کی می خوای ادامه بدی ؟
     من سکوت کردم ولی از شدت بغض صورتم قرمز شده بود ساکی که پر از کادو بود گذاشتم توی کمد و درشو بستم یک مرتبه اومد و منو به زور در آغوش گرفت و هر کاری کردم نتونستم از دستش خلاص بشم مرتب می گفت من دیوونه ی توام من عاشق توام نمی تونم بدون تو زندگی کنم تو رو خدا دیگه حرف جدایی رو به من نزن باشه هر کاری تو بگی می کنم .........
    صبح که از خواب بیدار شدم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا غمگین ....چون بازم این بابک بود که به منظور خودش رسیده بود و  وضع من تغییری نکرده بود.......
    ساعت یک بابک از خواب بیدار شد و همچنان مهربان و خوشحال بود و قربون صدقه من می رفت ، و خیلی عادی رفتار می کرد ....مادر زنگ زد و اون گوشی رو برداشت گفت : سلام .... خواهش می کنم کاری نکردم ....اختیار دارین ...وقتی من نبودم از زنم مراقبت کردین ..... و بدون اینکه از من بپرسه گفت : نه ما نمی تونیم بیایم چون من خسته ام و فردا هم خیلی کار دارم ببخشید ......
    احساس می کردم تو میدون مشت زنی هستم و یکی داره مرتب منو می زنه و منم نمی تونم از خودم دفاع کنم خواستم حرفی بزنم ولی دیدم دیگه الان حوصله ندارم ...با خودم گفتم ولش کن ثریا به درک بزار هر کاری می خواد بکنه ........ ولی باز پشیمون شدم و دیدم نمی تونم سکوت کنم ازش پرسیدم بابک پس نظر من چی ؟ من اینجا چی کاره ام چرا هر کاری می کنی با من در میان نمی گذاری ؟ مگه نباید از منم می پرسیدی دلم می خواد یا نه  ؟ اصلاً برای چی زن گرفتی ؟ اون زود کوتاه اومد و گفت آخ عزیزم فکر کردم توام مثل من دلت می خواست با هم تنها باشیم اگر دوست داری بریم تلفن کن مام میریم .........
    گفتم : تو واقعا نمی فهمی من چی میگم و منم نمی فهمم تو چی میگی .....خدا می دونه این زندگی به کجا میره ...و سرمو با افسوس تکون دادم و از خیر بحث کردن گذشتم ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان