خانه
67.5K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۶:۵۴   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت دوازدهم

    بخش اول


    اون روز من و بابک تو خونه تنها بودیم... بابک هر کاری می کرد تا محبتشو به من ثابت کنه... برای من چایی می ریخت تو کار خونه کمک می کرد و گاهی هم با من شوخی می کرد و اینجا بود که هر کس ما رو می دید فکر می کرد خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا هستیم، ولی دیگه اون محبت ها به دلم نمی چسبید چون فکر می کردم ممکنه هر آن تغییر حالت بده و این قابل پیش بینی نبود... 
     بر خلاف هر روز مادر اصلا به من زنگ نزد. نزدیک غروب صدای زنگ در خونه  اومد بابک آیفون رو برداشت و با تعجب سرشو تکون داد وگفت: محمد بود یعنی چی شده؟  منم با حیرت درو باز کردم تا آسانسور برسه... بابک رفت لباسشو عوض کنه...
    در آسانسور باز شد و محمد با مادر اومدن بیرون...
    تا چشمم به مادر افتاد و اخم توی پیشونیشو دیدم  فهمیدم  باید اتفاقی افتاده باشه... اومدن تو و بابک هم با خوشحالی اومد جلو و بهشون خوش آمد گفت...
    من فورا چایی گذاشتم هر دو ساکت نشستن  و این بابک بود که حرف می زد...
     بالاخره محمد ازش پرسید: بابک، تو یک هفته نبودی؟ کجا رفته  بودی؟  تو بلافاصله بعد از عروسی گذاشتی رفتی؟ 
    بابک خیلی جدی وحق بجانب گفت: آره نبودم...  رفته بودم یزد. نمی دونی محمد،  جنسهایی که برده بودیم یزد چقدر خوب فروش رفت... وسایل کامپیوتر بود، فکر کردیم مردم یزد از این چیزا نمی خرن ولی اصلاً این طور نبود... ظرف یک هفته کارمون تمام شد،......
    محمد  دوباره پرسید ببینم درست شنیدم بابک تو بعد از عروسی یک هفته گذاشتی رفتی؟ درست شنیدم؟
    بابک گفت: آره خوب گفتم که کار داشتم مشکل چیه؟ خوب این کار منه اگر نمی رفتم ضرر زیادی می کردم.
    من خودمو رسوندم و گفتم: آره بابک رفته بود، من به شما نگفتم چون فکر می کردم شما ممکنه درکش نکنین... ولی خوب من می دونستم که چاره نداره و باید بره. بابک واقعاً کار داشت و من در جریان بودم.
    سکوت سنگینی بین اونا بر قرار شد مادر بازم اخمهاش  تو هم بود... بابک بلند شد و بی هدف رفت سر یخچال و چند حبه انگور  خورد  و بعد دوتا زیردستی میوه گذاشت توش  و آورد و جلوی مادر و محمد گذاشت و گفت: محمد فکر می کنی کار مجتمع سر وقت تموم میشه؟ محمد با بی حوصلگی گفت : انشالله سعی خودمو می کنم. بعد رو کرد به منو گفت: تو که  می دونستی چرا هر وقت به ما می رسیدی می گفتی الان میاد... همین الان رفته ....
    جواب دادم: گفتم که نمی خواستم شما ها بدونین. چیزی نبود که... وقتی کارش این طوریه چیکار کنه؟ رفت به کارش رسید و برگشت همین...

    بابک بدون اینکه به روی خودش بیاره شروع کرد به حرف زدن و شیرین زبونی کردن برای مادر ولی مادر همچنان آخمهاش تو هم بود شاید فکر می کرد که تو اون یک هفته چی بسر دخترش اومده و ساکت مونده و حالا هم داره از شوهرش دفاع می کنه.


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان