خانه
67.5K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۶:۵۵   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت دوازدهم

    بخش دوم


    خیلی زود مادر بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه  بلند شد و خدا حافظی کرد و با محمد رفتن... اوقات بابک خیلی تلخ شده بود... به محض اینکه آسانسور رفت پایین سر من داد زد این چه کاری بود اینا کردن؟ برای چی به کار ما کار دارن؟ می خوان همیشه تو زندگی ما دخالت کنن؟

    گفتم : آره می خوان دخالت کنن... چرا از خودشون نپرسیدی؟ تا اینجا بودن حرفی نزدی شاید محمد هم حرفی برای گفتن داشت که به تو بزنه... گفت: احترام مادر رو نگه داشتم ولی از قول من بگو این دفعه ی آخرِ که ساکت موندم... گفتم: ببین بابک منو از چیزی نترسون هر کاری دلت می خواد بکن اگر اونا بفهمن برای من بهتره...
    نیم ساعت بعد سیما زنگ زد و شروع کرد سر من داد زدن که چرا به ما نگفتی؟ خوب ما فکر می کردیم مزاحم زن و شوهر تازه نباشیم وگرنه عروس یک شبه رو تنها نمی گذاشتیم. چرا این کارو با خودت کردی و تنها موندی؟ بابک اون یکی گوشی رو برداشت و بدون سلام و با تندی گفت:  ثریا که بچه نیست هی میگین  عروس تازه، عروس تازه راه انداختین. مگه اون با ده روز پیش چه فرقی کرده... تنها می رفت مدرسه و می رفت خرید چون اسمش اومده تو شناسنامه ی من چی فرق کرده؟  برای خودتون سیما خانم مسئله درست کردین و دارین تو زندگی من دخالت می کنین...

    سیما گفت : شما عجب آدمی هستین... من بهتون میگم چه فرقی کرده... شرایط روحی یک دختر وقتی ازدواج می کنه فرق می کنه با قبل از ازدواج. احساس یک تازه عروس با دختری که هنوز تو خونه اس فرق داره...

    در همین موقع  بابک گوشی رو گذاشت  .....منم گوشی رو که هنوز دستم بود گذاشتم راستش  دلم خنک شد. دوست داشتم این حرفا رو یکی به اون بزنه... ولی همون جا زنگ زدم به مادر و بهش گفتم: مامان جان خواهش می کنم به بچه ها بگین دخالت نکنن... مادر به گریه افتاد و گفت چرا به من نگفتی؟ این مدت تنها بودی حداقل  میومدی خونه ی ما... نه که تک وتنها یک هفته تو اون خونه زندگی می کردی... تو شب ها نمی ترسیدی؟  ما حق نداریم برای تو نگران باشیم؟ سیما هم عصبانی بود نتونستم جلوشو بگیرم الان اینجاست... سیما از اون طرف داد زد اگر من بودم دق می کردم... گفتم ولی می بینین که من دق نکردم، تموم شد و رفت...

    اونشب من و بابک باز با هم قهر بودیم ولی فردا بابک سعی می کرد عادی باشه و بازم انگار نه انگار... و موضوع رو خاتمه داد... ولی شب جمعه ی بعد که همه به خونه ی مادر رفتیم هیچکس نمی تونست با بابک مثل قبل باشه و تقریبا همه باهاش سرد بر خورد کردن به خصوص مادر...

    اونم اینو متوجه شد ه بود و از همون سر شام بلند شد و منو صدا کرد و رفتیم خونه کسی هم مانع ما نشد...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان