خانه
67.5K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۶:۵۶   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت دوازدهم

    بخش سوم


    بابک با اینکه خیلی دلخور شده بود و من انتظار داشتم باز بین ما بحث پیش بیاد ولی وقتی نشستیم توی ماشین دیگه اثری از ناراحتی نداشت و به من گفت: می دونی چقدر خوشحالم که تو پیش من نشستی؟ باورم نمیشه تو زن منی... هر وقت می خوام از در خونه ی شما بیام بیرون یاد اون روزهایی میفتم که پشت در این خونه منتظر تو میشدم توی ماشین می نشستم و تو رو از دور تماشا می کردم... و دلم به همین خوش بود و اون موقع تنها آروزم این بود که یک روز با تو از اون خونه بیایم بیرون و با هم بریم به خونه ی خودمون و حالا اون روز رسیده و من نمی زارم هیچ چیز و هیچ کس این خوشحالی رو از من بگیره...

    ولی دفعه ی بعد که خونه ی مادر مهمونی بود بابک گفت من جایی کار دارم تو برو من بعدا میام ولی نیومد و باز چشم من به در خشک شد نه دیگه اون ثریای شاد و شنگول سابق بودم و نه حتی کسی که یک لحظه آرامش داشته باشه. ترسم از این بود که اون بازم رفته باشه حسی به بدنم نگذاشته بود و تمام شب دلم می خواست خودم رو به خونه برسونم تا بفهمم که بازم بی خبر رفته یا نه...

    وقتی من به خونه برگشتم و ماشینشو تو پارکینگ دیدم نفس راحتی کشیدم. پشت در سرم رو گذاشتم روی دیوار و مدتی گریه کردم و بعد کلید انداختم و رفتم تو... بابک  داشت شام می خورد و موسیقی گوش می کرد... من با اینکه خیلی ناراحت بودم به روی خودم نیاوردم و بهانه ی اونو که گفت: وقتی کارم طول کشید و دیدم دیر شده دیگه نیومدم... رو قبول کردم...

    تا اینکه یکی از دوستان بابک ما رو برای شام  دعوت کرد، من بالافاصله موافقت کردم  و خوشحال شدم... این دوستش با همسرش به عروسی ما اومده بودن و من از اونا خوشم میومد و  دلم می خواست باز هم اونا رو ببینم.

    بعد از مدت ها من خوشحال بودم... لباس مناسبی پوشیدم و کمی آرایش کردم  و نگاهی به آیینه انداختم  و از اتاق  اومدم بیرون تا تحسین بابک رو  بشنوم... به محض اینکه چشم بابک به من  افتاد با لحن تندی گفت: مثل اینکه تو عقده داری؟

    با تعجبب پرسیدم: یعنی چی عقده داری؟ بابک گفت: عقده خود نمایی، نمی شه ما یه جا بریم تو اوقات منو تلخ نکنی؟؟

    گفتم : من نفهمیدم تو از چی ناراحتی ؟ در حالیکه راه افتاد تا از در بره بیرون گفت: تو هیچی نمی فهمی همیشه خودت رو می زنی به کوچه علی چپ...
    گفتم:  تروخدا بابک حرف دلتو بزن بزار منم بفهمم تو از چی ناراحتی؟ گفت: ولم کن راه بیفت  دیر شده.


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان