خانه
35.9K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۰۱:۰۳   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁 

    قسمت دوم 




    ننم تا چشمش بهم افتاد، دو دستي كوبيد تو ملاجش و دقيقا عينهو بقيه فك و فاميلاي راونديش جيغ ميكشيد و هم من وفحش كش ميكرد هم آقام و. 
    . 
    ننه و آقام هر دوشون اهل راوند بودن،نزديكي هاي كاشان .بيست سي سالي بود اومده بودن تهران ولي هنوز خيلي از رفتارشون رواندي بود تا تهروني. 
    تا قبل مردن منصور خان كه كلا اونورا نرفته بودم ولي تازگيها يه پاي ما راوند و يه پامون تهران بود . 
    آقام هفته اي يه بار به باغ كوچيك انار و زرد آلوش سر ميزنه،البته اونم با تهمونده ي پولي كه منصور خان دم مردن بهش داد خريد. 
    اونم به شرطي كه خانم و مثل ارباب ها تَر و خشك كنه. 
    خانم نوه ي منصور خانه،اسمش مليحه است ولي همه بهش ميگيم خانم. دوازده سالش بود و شيش هفت ما از من زودتر به دنيا اومده بود ولي دو سه سالي بالاتر نشون ميداد و ننم ميگفت 
    ''اين كار خداست كه دخترا زودتر خانوم بشن و پسر ها ديرتر آقا. تا كم كم دو سه سالي زورشون به مردا برسه.'' 

    ولي ''مليحه طوري ديگه بود.به نظر مادرزادي خانوم ميومد.'' 
    پنج شيش سالي بود كه با ما زندگي ميكرد ولي هنوز بابام و ننم نميذاشتن من زياد نزديكش بشم. هنوز به چشم اونا من پسر نوكرِ منصور خان بودم و مليحه نوه ي اون خدابيامرز و فرقمون از زمين تا آسمون. 
    مليحه بيشتر وقتها تو اتاقش بود و بيرون نميرفت.زياد حال و اوضاع درست درماني نداشت.نه پدري،نه مادري. 
    پدرشو نميدونم ولي مادرش ديده بودم.يه زن شر و شيطوني بود كه تا مادرم چشمش به سر و وضع و لباسهاي كوتاه و خوش رنگش ميافتاد از خجالت سرخ ميشد. 
    بعدِ شوهر اولش يه معشوقه جوون ميگيره.رفيق ميشن. خيلي كارا ميكنن و سر همون بي ناموسي ها هم منصور خان گرفتش و آوردش اينجا. 
    تا يكي دو سال نذاشت پاش و بيرون بزاره و تو همون اتاق بالايي جاش كرده بود. 
    يه روزم از خونه در رفت كه بره سراغ پسره ولي يه هفته ديگه كلانتري آش و لاش از جاده ساوه پيداش كرد .انگار چند نَفَر نزديكي هاي شاد آباد خفتش كرده بودن و بعد يه هفته كه قايمش ميكنن مي اندازن تو بيابوني هاي اونطرفا. 
    خفت گيرا رو گرفتن،چهار نَفَر بودن. 
    خوده منصور خان گرفت و به كلانتري ملانتري هم خبر نداد.اول آوردشون و انداختشون تو زيرزمين و تا چند شب فقط صداي داد و هوار از پايين ميومد.هنوز صداي منصور خان تو گوشمه كه داد ميكشيد.ميكشمت اسي،زنده به گورت ميكنم اسي. 
    اينكه اِسي كي بود رو هيچوقت نفهميدم ولي زجه هاي هر شبش مثل كابوس تو سرمه و حتي بعد از اينكه همشون و تو كيسه از اينجا بردن و ديگه هم حرفي ازشون نشد هم جرات نميكردم برم تو زيرزمين. 
    ... 
    مادر مليحه تو كهريزك ميموند و بعد اون روز ديگه نه حرف ميزد و نه راه ميرفت.نميشد نگهش داشت و كسي هم نميتونست تَر و خشكش كنه. 
    خوده منصور فرنگيس خانم و بعد يه مدت فرستادش اونجا تا حداقل زيرش و عوض كنن، 
    ... 

    يه هفته اي گذشت تا آروم آروم تاولها خوب شدن و كمي حالم بهتر شد. 
    مادرم كلي سبزي كوهي و يه چند بارم از كرم خارجي كه از فرنگيس خانم پيچونده بود زد رو زخمهاي صورتم تا بعد يه مدت جاي تاولا كمتر شد .ولي نيست نشد. 

    با صداي هواراي آقام از خواب پريدم،در اتاقم باز شد و ننم اومد تو يكي از كيف گنده ها رو ورداشت و رفت بيرون و دم در بهم گفت: 
    -راشو امير ديره،راشو د يالله 
    -كجا؟ 
    -ميريم راوند،انارا ميريزن 
    -من نميام،با اين حال و اوضاع اونجا مي ميرم ،اونجا پر مگس و پشه است . 

    برگشت و جلوم چومباتمه زد و رو صورتم گفت: 
    سگدوني ام باشه از صد تا اينجا بهتره ،ثانيا شما رو نميبريم راوند،ميبريمت خونه ي شهلايينا 
    -من اونجا نميرم،حالم بد ميشه از بوي خونشون 
    -په چي ميخِي ؟بموني تنها خونه پيش ملي خانم؟ 
    -من كه با اون كار ندارم 
    -دختر پسر عينهو آب و آتيشن،تنهايي كنار هم جلز و ولزشون در مياد،راشو راه بيافت 
    -نميام 
    -غلط ميكني،به قبر پدرت ميخندي،بيا ،بيا اين آدامس خارجي رو بگير از كمد آقات پيچوندم. بنداز دهنت بو سگ مرده نده.
    آقام يه كمد داشت كه توش از تفنگ و چراغ و زير پوش و چاقو و كفش و گَز و پولكي و آجيل بود تا جون آدميزاد،شب به شب بازش ميكرد و كمي به خودش ميرسيد و به كسي هم نميداد.فقط ننم بعضي وقتها با سنجاق بازش ميكرد و يه چيزي كف ميرفت. 
    ... 
    به هر زور و دعوايي بود لباسام و تنم كرد و راه افتاديم.در اتاق خانم طبق معمول بسته بود و دم رفتن ننم رفت و در اتاقش و وا كرد بهش گفت: 
    -مَلي خانم،غذا درست كردم ،نون و پنير هم هست.اين دو شب كتاب هاتو بخون و زيادم فكر و خيال نكن.درم از پشت قفل ميزنم كه كسي نياد تو. 

    از خونه اومديم بيرون.دم در قبل اينكه راه بيافتيم ، گفتم: 
    -ننه تو خونه كه نون نداريم،غذا هم رو گاز نبود 
    -به توچه.يه كوفتي پيدا ميكنه ميخوره 

    خونه ي شهلا اينا كمي بالاتر از خونمون بود،آقام من و ميذاشت تو خونشون كه ته يه كوچه باريك و تنگ و تاريك بود و از اونجا ميرفتن ترمينال خزانه و راه ميافتادن سمت راوند. 

    شهلا با شوهرش آقا ناردي بيشتر وقتها خونه بودن،جفتشون با هم بالاي دويست سي صد كيلو ميشدن و همش جلوي تلويزيون دراز كشيده بودن فيلم نگاه ميكردن. يه چيزي گرفته بودن كه نوار هاي گنده رو ميكردن توش و ميديدن.نزديك پنجاه بار تمام فيلمهاي بهروز و فردين و بيك ايمان وردي رو از از سر ديده بودن ،شهلا خانم بر خلاف تمام آدمها عاشق جلال بود و از بد بودنش لذت ميبرد. 
    يه دختر و يه پسرم داشتن كه عينهو خودشون گوشتي بودن و تا كيفشون كوك بود، با من كشتي ميگرفتن و پدرمو در مياوردن.دخترش پونزده سالش بود با اون هيكلش هي ميزدم زمين و شهلا هم هي قربون صدقه اش ميرفت. 

    اون شب بعد خوردن جغول بقولي كه شهلا خانم پخته بود، رفتيم كه بخوابيم.من و مينداختن جلوي در و تا صبح ده بار از روم رد ميشدن.به هزار مصيبت تونستم از صداي خرو پف و بوي خونشون بخوابم. 
    خواب بودم كه احساس كردم يه پا خورد بهم. طبق عادت هميشه يه چرخ زدم وباز خوابم برد. 
    كمي بعد يه لگد ديگه خوردم و باز توجه نكردم. ولي كمي بعد از اون ديگه خواب از سرم پريد و گوشه ي چشمم وا كردم.هيچكس نبود.چشمامو بستم ولي يكي صدام ميكرد.باز چشام و باز كردم و به روبروم نگاه كردم هيچكس نبود و بعداد چند لحظه يه گربه سياه مخملي از زير پام رد شد و از ترسم زودي خوابيدم. 
    احساس كردم يدونه از ما بهترون از زير پام رد شد.باورشون داشتم،تو راوند و كاشون و قمسر و مشهد اردهال زيادن. يعني اهالي اونجا هر كدوم دو سه تا رو ديدن. منم كم كم ده دوازده بار از ترسم خودمو خيس كرده بودم . بخاطر اينكه لالايي ننم تو بچگيم از مدل زاييدن جن بود و قصه هاي ازدواج غول و پري دريايي و بچه دزديدن آل و همش تعريف ميكرد.
    هيچ شبي بخاطر قصه ها نخوابيدم ،از ترس اينكه نخوابيدي ديوه دو سر مياد و قلبتو و ميخوره خودم و بخواب زدم. 
    تو همين فكرا بودم كه باز يكي آروم صدام كرد .سرمو كمي آوردم بالا ولي تو تاريكي هيچي نديدم،صداي خروپف اطرافم هم انقد مرتب و پشت سر هم در ميومد كه ترس بيشتري تو دلم انداخت.نميدونستم چيكار كنم. بدنم يخ كرده بود و خيلي آروم از روي پتوي زبر و كوتاهي كه زيرم انداخته بودن، بلند شدم .دو سه بار ديگه يكي صدام كرد .سر جام وايستادم و بدون معطلي برگشتم سر جام و رفتم زيرملافه سفيد و بلندي كه روم كشيده بودم. 
    كمي كه گذشت باز يه چيزي خورد به پام. ملافه رو يهو از روي صورتم زدم كنار كه ديدم تو تاريكي يكي روبروم وايستاده، نميشد درست ديدش ولي به نظر ترسناك ميومد. بيشتر دقت كردم ديدم دختره شهلا خانومه،ويدا. 
    كمي بهش نگاه كردم و سرم و به نشونه اينكه چيكارم داري تكون دادم و اون هم يكي ديگه محكم زد به پيام و رفت تو حياط.كمي به اينور و اونور نگاه و از جام بلند شدم و رفتم تو حياط. تو اون ظلمات و تاريكيه نصف شبي،چش چش و نميديد و فقط بوي نم و نفت تو تانكرِ كنج حياطشون خيلي تو دماغ ميزد. 
    با صداي ويدا فهميدم كدوم وري بايد برم و تا رسيدم آخر حياط كنار سله ي مرغ عشقاي آقا نادري،چشمم افتاد بي جمال زشت و كم فروغ ويدا . 




    بابك لطفي خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان