خانه
35.9K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۰۱:۱۰   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁

    قسمت چهارم 



    دو سالی بود كه ملیحه خانم مادرش رو ندیده بود. هیچ كس ندیده بود، جز آقام كه یكی دو بار واسش لباس تازه برده بود. اون هم به خاطر علاقه ی قلبی كه به منصور خان خدابیامرز داشت. 
    لباسام رو عوض كردم و پیرهن سفید و شلوار پارچه‌ای پوشیدم كه دیگه واسم كوتاه شده بود. بعد از اینكه خانم هم آماده شد، بدون اینكه اصلاً بدونم كدوم طرف باید بریم، راه افتادیم. 
    باید یكی دو ساعته برمی‌گشتیم و قبل از اینكه شهلااینا بیان، میرسیدیم خونه. در حیاط قفل بود و بالاجبار از دیوار حیاط پشتی پریدیم تو باغ. كمی لباسامون خاكی شد، ولی بدون توجه از باغ اومدیم بیرون.
    تا پامو از باغ گذاشتم بیرون، چشمم خورد به در خونه. یه وانت مزدای قرمز كه یه عالمه وسایل خونه توش بود، دم درمون وایستاده بود و حوری خواهرم در حالی كه آرایش غلیظی رو صورتش بود و بر خلاف دفعه‌های قبل یه دامن كوتاه تنش كرده بود، داشت در می‌زد و شوهرش هم بغلش واستاده بود. جلدی برگشتیم تو باغ. 
    از كنار دیواری كه خونه‌مون رو از باغ جدا می‌كرد، سرمو آوردم جلو و نگاهشون كردم. جمال شوهر خواهرم به سختی خودشو كمی از در خونه كشید بالا و یه نگاه تو حیاط انداخت و باز برگشت پایین. یه نگاه به ملیحه با اون چشمای زیبا و شیطونش انداختم و اشاره كردم كه برگردیم تو خونه.
    ...
    چند دقیقه بدون توجه به در زدن‌های حوری گذشت. نمی‌دونستم چی‌كار كنم و همون‌طوری تو خونه نشسته بودیم. تصمیم گرفتم برم بهشون بگم كه ننه و بابا هاشم رفتن راوند. رفتم پشت در حیاط وایستادم و گفتم:
    - بله، كیه؟
    - منم امیر، حوری، وا كن دیگه.
    - كسی خونه نیست، در هم قفله.
    - وا! درو وا كن می‌گم.
    - قفله بابا.
    - امیر صاحب‌خونه ما رو انداخته بیرون، كجا بریم پس؟
    جمال شوهر خواهرم تو تولیدی كفش كار می‍كرد، ولی بس كه خرج عیش و نوشش می‌كرد، همیشه هشتش گروی نهش بود. بیشتر حقوقش رو می‌داد به پنج سیری عرق سگی و گشت و گذار شبونه تو كاباره‌ها. وقتی با آدم حرف می‌زد، انگار یه فیلسوفه، همش از تاریخ می‌گفت و بدبختی مردم و جمله‌های سنگین ادبی. 
    حوری خواهرم به شوهرش می‌گفت جیمی. آقام سر این موضوع صد بار دعواش كرده بود ولی خواهرم دست برنمی‌داشت. 
    بعد از اینكه اثاث كهنه و زوار در رفته‌شون رو از ماشین پیاده كردیم و چیدیم تو كوچه، حوری و شوهرش از باغ پشتی اومدن رو دیوار و پریدن تو حیاط. 
    با هزار مصیبت حوری رو راضی كردم كه پیش ننه و بابا هاشم چغلی نكنه كه من خونه بودم. بعدازظهر هم رفتم و به شهلا خانوم گفتم كه به خاطر آبجیم‌اینا رفتم خونه. 
    جمال یه چهار پایه گذاشته بود دم در و هر چند دقیقه یک بار می‌رفت روش و وسایلشون رو سُك می‌زد كه كسی ندزده.
    شب هوری كمی بادمجون سرخ كرد و با هم خوردیم. وقتی غذای خانم رو بردم تو اتاقش، خیلی پكر بود، ولی به خاطر گشنگیش چند لقمه‌ای غذا خورد. همش بغض داشت و دل‌گرفته به نظر می‌یومد. 
    شیطونی و سرحالیش زمانی بود كه كمی از فكر مادرش در می‌یومد. هم دلم براش می‌سوخت و هم كاری از دستم برنمی‌یومد. تا وقتی غذاش رو بخوره، كنارش وایستادم. بعد پرسیدم:
    - گشنه‌ت بود؟
    - از دیروز چیزی نخوردم.
    - اگه خواهرم نمی‌یومد، می‌بردمت كهریزك.
    - به خدا دلم تنگ شده برای مادرم. باید ببینمش تا درد دلم رو بهش بگم.
    - می‌برمت.
    - فكر نمی‌كنم.
    - من حرفم حرفه.
    - آخه پسر تو اصلاً بلدی كهریزك كجاست؟
    - می‌پرسیم.
    - می‌دونی امیر، فكر كنم من هم قراره همین نزدیكی‌ها بشم مثل مادرم. یا قاطی می‌كنم، یا می‌میرم. تنهام امیر. من هنوز مادر می‌خوام، بزرگ‌تر می‌خوام. خوب من هم آدمم، دخترم، حرف دارم. بعضی وقت‌ها دخترا یه سری حرف‌ها دارن كه فقط به مادرشون می‌تونن بگن. من به كی بگم؟ بزرگ شدنم، عوض شدنم، تغییراتی كه تو خودم احساس می‌كنم رو به كی بگم؟ من الان سیزده سالمه، نمی‌تونم بعضی چیزا رو از بابات بخوام، از مادرت بخوام.
    آروم رفت طرف میز كوچیك و قشنگی كه منصور خان واسش خریده بود و یه صندلی چوبی قهوه ای پشتش بود. نشست و لبه‌ی پرده‌ی اتاقش رو كنار زد و باز خیره شد به در.
    - خیلی از حرفا زنونه‌ست، آدم فقط باید به مادرش بگه.
    - خوب به من بگو.
    - برو بابا تو هم، می‌گم زنونه‌ست. تو زنی؟
    - نه خوب!
    - اصلاً فرق زن و مرد رو می‌دونی؟
    - خوب بعضی‌هاشو آره.
    - خیلی خوب، برو بیرون امیر جان، بذار من تو خودم باشم. 
    - چشم خانوم.
    بعضی از حرفاش یه جورایی بهم برخورده بود، ولی زیاد اذیتم نمی‌كرد. یعنی اون‌قدر قشنگ و آروم با آدم دعوا می‌كرد كه دلم غنج می‌رفت. اتاقش همیشه عطر خوبی داشت، بوی چوب و تلخی برگ كاج. خانوم با لباس‌های خوش‌فرم و بیشتر تیره‌ی خودش آرامش خاصی به اون اتاق داده بود. انگار اونجا قسمتی از این خونه نبود. 
    ...
    حوری و شوهرش با هم خیلی رابطه خوبی داشتن. حوری واسه خودش بود و جمال هم واسه خودش. اصلاً دعوا معوا تو كارشون نبود. حوری بدی‌های جمال رو نمی‌دید و جمال هم همین‌طور. حالا این رابطه خوبه یا بد نمی‌دونم، ولی توش دعوا نبود و به نظر خوب می‌یومد. 
    جمال شب تو حیاط یه پتو انداخت و خوابید و هر چند وقت یه بار هم از رو دیوار به اثاثشون نگاه می‌كرد. حوری هم تا نصفه‌شب جلو آینه بود، یه سری رنگ به خودش می‌مالید و باز پاك می‌كرد. آخه تو یه مغازه كار می‌كرد كه وسایل آرایشی و خرت و پرت‌های زنونه می‌فروختن. صاحب مغازه به قیافه‌ی فروشنده‌هاش حساس بود و حوری هم هر روز با یه ریخت می‌رفت سر كار. 
    توی اتاقم دراز كشیده بودم از فكر و خیال خانوم خوابم نمی‌برد.حوری چراغا رو خاموش كرد و خوابید. كمی گذشت. آروم بلند شدم و رفتم جلوی پنجره‌ی اتاق. باد آرومی می‌یومد و شاخه‌ی چنارها رو تكون می‌داد. 
    جمال از روی پتویی كه كنار چنار انداخته بود، بلند شد و رفت روی چارپایه و پرید تو كوچه. كمی بعد یه بطری پنج سیری گذاشت روی دیوار و خودش هم اومد بالا. وقتی رسید تو حیاط، یكی دو تا از گوجه‌فرنگی‌هایی رو كه ننه‌ام تو حیاط كاشته بود، كند و نشست كنار درخت. چند قلپ عرق می‌خورد و یه گاز می‌زد به گوجه. 
    وقتی آروم آروم كیفور شد، شروع كرد به راه رفتن و بعضی وقت‌ها چرخ زدن. تو یه حال و هوایی بود كه انگار داره می‌رقصه ولی خیلی آروم و بی‌صدا. كلاً آدم عجیب غریبی بود. آدم نمی‌تونست بشناسدش. 
    كمی كه رقصید و دور خودش چرخید، یك‌دفعه برگشت سمت خونه و زل زد به پنجره‌ی اتاق خانم. کمی به اونجا خیره موند و یهو راه افتاد و رفت تو خونه. 
    خیلی آروم از اتاقم اومدم بیرون و از پله‌ها رفتم پایین. جمال رو نمی‌دیدم. كمی این‌ور و اون‌ور رو نگاه كردم ولی پیداش نكردم. خیلی آروم رفتم دم اتاق خانوم. صدای جمال از توی اتاق شنیده می‌شد. 




    بابك لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان