خانه
35.9K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۶:۰۰   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁

    قسمت ششم



    چند وقت گذشت. 
    صبح هاي زود آقام من و مليحه خانم و ورميداشت و ميبرد مدرسه. توي راه لام تا كام حرف نميزديم .برگشتني هم همينطور.مدرسمون يه كوچه با هم فاصله داشت. من هميشه بعد زنگ آخر خودم و ميرسوندم جلوي مدرسه ي خانم تا بتونم باهاش حرف بزنم.ولي بابا هاشم هميشه قبل من اونجا بود. 
    يه روز ننم داشت كمي تخم خربزه روي گاز بو ميداد كه برگشت و به بابا هاشم گفت:
    - تو گيجي هاشم ! به خداوندي خدا گيچي ، نه من برات مهمم نه اين پسرت و نه اون دخترت كه مجبوره هر روز هزار تا سرخاب سفيد آب بماله بصورتش تا بتونه چند تا رژي،كرمي،زيرپوشي،سرمه اي،يه شرتي مرتي بفروشه. 
    - خوب چه خاكي بايد تو سرم كنم ؟ تو باغ كه كار ميكنم،هفته اي هم دو سه روز ميرم چند تا خونه تو نياورون نظافت.چيكار باس بكنم كه نكردم ؟
    - تا آخر عمرت ميخواي كلفت بموني ؟
    - نخير آخر عمري ميخوام سناتور بشم. خوب من كارم نوكري و كلفتي بوده ديگه
    - بدبخت ، بيچاره ، اين خونه رو بفروش ، يه دكوني بزن ، يه خونه نقلي ترم ميخريم

    بابا هاشم از كنار من بلند شد و رفت سمت ننم و گفت:
    - اين خونه مال ما نيست كه
    - اي خاك به سرت 
    - مال يتيم خوردن نداره
    - يتيم كجا بود؟من خودم يتيييمم هاااااشم. اين خونه دستمزد توئه،حق من و بچه هامه

    بابا هاشم كه كفري شده بود گره ي چارقد ننم و گرفت و صورتش و كشيد سمت خودش و گفت:
    - همش منو ديوانه ميكني،عصبيم ميكني اقدس 
    - چرا شبا ديوانه نيستي ؟ چرا اونموقع ناز دارم ، حرمت دارم ، الان حرفم تلخه ؟
    - حالا بعدا حرف مي زنيم
    - تو بذار من اين مليحه رو بدم بره
    - به كي ؟
    - شوهر ،بديم به برادزاده ي خودم ،
    - دختر دسته گل و بديم به اون نكبت توفو ؟ غلط كرده مرتيكه كچل
    - قربون زلفاي پريشونت بشم ، تو كه مادر زادي تاس بودي . در ثاني سر دختر غريبه برادرزاده من و فحش كش ميكني ؟ چي كم داره ؟ خونه داره ، ماشين داره ، حالا يه چشم نداره كه نداره ؟ كار نداره ؟ داره ، آبرو نداره ؟ داره
    - فالگيري شد كار ، رمالي شد كار ؟ دعانويسي شد كار ؟
    - نه ، نوكري شد كار !

    اينو كه گفت،آقام يه سيلي زد تو صورتش و ظرف تخمه خربزه ها پخش شد تو هوا .

    ننم يه نگاه به بابا هاشم كرد و رفت،چند قدم كه رفته بود برگشت و با لخته تف كرد تو صورت بابام ... 
    - يعني من دختر آقام نيستم اگه اين مليحه رو نچزونم

    اين و گفت و با آقام گلاويز شد و با داد و بيداشون حوري و شوهرش اومدن و جداشون كردن . من كه از حرص حرفهاي ننم داشتم آتيش ميگرفتم ، رفتم سمت اتاقم كه چشمم افتاد به در اتاق خانم كه نيمه باز بود و داشت از لاي در به دعوا نگاه ميكرد . يه نگاهي به من كه از جلوش رد ميشدم انداخت و يه قطره اشك از كناره چشمش افتاد رو زمين . 
    شب بعد نوشتن درس و مشقام گرفتم خوابيدم . نصفه هاي شب ، زور شيكمم از خواب بلندم كرد و تندي رفتم دستشويي . وقتي كه برگشتم در اتاق خانم نيمه باز بود و آقام هم رو پتوي خودش و در حالي كه نور برفك تلويزيون روش بود خوابش برده بود . دم اتاق خانم كه رسيدم ديدم خانم تو قاب در وايستاده . خيلي آروم و طوري كه فقط خودم بشنوم گفت :
    - مرده و قولش . من و ببر مادرم و ببينم

    دو سه روزي گذشته بود كه يه شب در خونمون و زدن و كمال برادر زاده ي ننم اومد تو ، پسر داييم بود ولي هيچ گونه حس قشنگي نسبت بهش نداشتم . آقام تا چشمش به كمال افتاد كمي از ناراحتي سرخ شد ولي از ترس ننم هيچي نگفت . 
    سي سالش ميشد ، به سر و صورتش و كناراي سيبيلش تيغ ميزد و هميشه صورتش براق بود ، عينهو كدو . همش ميخنديد و هر وقتم پاش و تو حياطمون ميذاشت ، نريمان و خواهراش داد ميزدن ، كچل كچل كلاچه ، كمال هم دو تا فحش مادر بهشون ميداد و اونا هم ميرفتن تو .


    ننم گوجه پلو پخته بود و يه حمد تا ظرف هم ترشي ليته و مخلوط گذاشته بود و كمال هم با ولع ميخورد ، از نگاهاشون و رفتارشون معلوم بود قبلا با هم يه حرف شدن . بعضي وقتها برنجاي تو دهن كمال ميريخت تو سفره و با دست جمع ميكرد و باز ميريخت تو بشقاب .

    حوري كمي غذا واسه خانم كشيد و خواست ببره كه ننم مچ دستش و گرفت و گفت :
    - كجا ميبري ؟
    - واسه مليحه خانم
    - شما بيجا ميكني ، شما خودت مهمون مايي ، پررو نشو

    آقام قاشق غذا رو نبرده تو دهنش برگردوند و گفت :
    - بزار ببره غذاي طفل معصوم و 
    - من به حرومزاده غذا نميدم
    - تو نون باباي اون و ميخوري زن ، چرا دري وري ميگي ،
    - اي خاك به سرت ،
    - خاك بر سر پدرت 
    - اي چاه فاضلاب تو حلق فك و فاميلت كه بيغي ، اي ريدم به كله ي كچلت

    بابا هاشم همونطوري بشقاب پر از پلوش و پرت كرد سمتش و شروع كردن به كتك كاري . تا ميخوردن همو زدن و كمال هم دو سه تا مشت خورد . 

    حوري و شوهرشم همش جدا شون ميكردن و باز يكيشون يه فحشي ميداد و باز واويلا ميشد . 

    ننم محكم قاشق و كرده بود تو گوش آقام و تا يكي دو ساعت ، ازش خون ميومد ، تا بالاخره كمي بهتر شد ولي ميگفت خوب نميشنوه . 
    كمال بابا هاشم و ورش داشت و رفتن تو حياط ، تا كمي آرومش كنه . منم رفتم دنبالشون ، بابا هاشم تا منو ديد گفت :
    - كجا مياي تو

    كمال جلو آقام و گرفت و گفت :
    - بزار بياد ، بزار اونم باشه ، ببين هاشم خان ، تو عاقلي ، بزرگ مايي ، آخه سر يه دختر غريبه آدم با زنش دعوا ميكنه
    - اون دختر غريبه نيست
    - ببين هاشم خان ، ببين كي گفتم ، يه روز چوب اين دختر و ميخوري
    - ببين كمال ، حرفاي زن من و اندازه پهن قبول نكن ، باور نكن ، من اين دختر و به تو نميدم ، هنوز بچه است
    - نده آقا نده ، ولي اين گل پسرت از راه به در شد و تو اين سن و سال بابا شد ناراحت نشي


    آقام چند قدم از كمال دور شد و رفت دم شير آب و صورتش و شست و بعد اينكه آب صورتش و گرفت ، گفت :
    - فعلا كه خطايي نكرده . كاري هم با كسي نداره ، اگه يه بار پاش و كج گذاشت اونموقع حق با شماست . 

    تا صبح صداي هق هق و گريه هاي آروم خانم تو اتاقم بود و نميتونستم چشم رو چشم بزارم . 




    بابك لطفي خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج


    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۷/۱۱/۱۳۹۵   ۱۶:۰۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان