خانه
35.9K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۵/۱۱/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁

    قسمت یازدهم



    انگار تمام دلخوشی ملی خانم خراب شده بود . نبودن فرنگیس خیلی براش سخت بود . آروم از جاش بلند شد و رفت پیش خانم رییس و جلوش وایستاد . خواست حرفی بزنه ولی نتونست به خاطر بغضش چیزی بگه . یكی دو تا نفس عمیق كشید و بعد از اینكه تونست لب و دهنش رو که از حرص می‌لرزید ، کنترل کنه ، خیلی آروم گفت :
    - كجا رفته ؟
    - والا ما كه نمی‌دونیم ، بالاخره یكی ترخیصش كرده و با خودش برده .
    - كی ؟ ما كه كسی رو نداریم
    - اسمش باید تو پرونده‌ش باشه .
    دستور داد پرونده‌ی فرنگیس خانم رو آوردن . كمی كاغذهاش رو این‌ور و اون‌ور كرد و گفت :
    - یه خانمه ، اسمش ملكه است ، ملكه صباغ . آدرسش هم اینجا هست .
    با خودنویس خودش آدرس رو روی یه تیكه كاغذ نوشت و داد دست ملی خانم .
    ...
    جلوی در كهریزك پر بود از آدم‌هایی كه اومده بودن واسه دیدن اقوامشون . من و ملی خانم روی یكی از نیمكت‌ها نشسته بودیم و به خانواده‌هایی كه روی چمن‌های روبه‌رو پتو انداخته بودن و غذا می خوردن ، نگاه می‌کردیم . كمی كه گذشت ، ملی خانم پاشد و راه افتاد . بلند شدم و دنبالش رفتم و از پشت سر بهش رسیدم .
    - كجا می‌ری ؟
    - نمی‌دونم .
    - ندونسته كه جایی نمی‌رن .
    - تو برگرد خونه ، من می‌رم دنبال مادرم .
    - اگه الان برنگردیم ، خونه‌مون می‌شه جهنم . ننه‌م آتیشمون می‌زنه .
    - الان هم برگردیم ، همون می‌شه . من نمی‌تونم یه لحظه هم به كمال نگاه كنم . از تصور اینكه كمال منو بگیره ، میترسم .
    از اینكه بیرون از خونه‌مون و اون محله‌ی نحسمون بودم ، احساس خوبی داشتم . شاید بودن در كنار ملی خانم به تمام بدبختی‌های بعدش می‌ارزید . من اگه بدون ملی خانم برمی‌گشتم ، تیكه بزرگم گوشم بود .
    كلاً ده تومن از پولم مونده بود . سوار یه مینی‌بوس شدیم تا میدون شوش و از اونجا هم پیاده و پرسون‌پرسون ، خودمون رو رسوندیم نزدیكی‌های آدرسی كه تو كاغذ بود . یه كوچه‌ی دراز و تنگ بود كه سرش چند تا دمپایی‌فروشی بود . رفتیم تو كوچه . از كنار چند تا خونه رد شدیم تا رسیدیم به یه خونه‌ی دو طبقه با پنجره‌هایی كه نصفش رو رنگ سفید زده بودن . كمی وایستادیم و بعد ملی خانم چند تا آروم زد به در . خبری نشد . باز هم زد و من هم هم چند تا مشت كوبیدم به در . یه صدای پیر و گرفته از پشت در گفت :
    - كی هستی ؟
    در رو باز كرد . یه پیرمرد درشت و سن بالا بود كه صورت كریهی داشت . یك‌کم به ملی خانم و من نگاه كرد و خواست در رو ببنده . ملی خانم سریع رفت تو .
    - كارِتون داشتم .
    - په چرا حرف نمی‌زنی ؟ زل زدی هی نگاه می‌كنی . حرفت رو بگو .
    - ملكه خانم هستن ؟
    - نیستن . حرف دیگه‌ای نداری ؟
    - من با ملكه خانم كار دارم .
    - من تو این خونه تنهام . اینجا هیچ‌كس نیست . خودمم و خودم .
    - ببینید آقای ...
    - همایون ، همایونم .
    - آقا همایون من باید ملكه خانم رو ببینم . كار واجب دارم ، اومدم دنبال مادرم .
    همایون كمی من و ملی خانم رو ورنداز كرد و بدون اینكه درو ببنده ، رفت تو . كمی همون‌جا وایستادیم تا همایون یكی از پنجره‌ها رو وا كرد و با دستش اشاره كرد كه بریم تو . از پله‌ها رفتیم بالا . یه خونه‌ی بزرگ و كثیف بود با چند تا اتاق كوچیك و یه هال بزرگ كه یه سری صندلی چوبی سبز رنگ توش گذاشته بودن .
    همایون یه منقل پر از زغال رو برد توی یكی از اتاق كه صدای خنده و آواز خوندن چند نفر ازش می‌یومد .

    كمی كه گذشت ، اومد بیرون . ملی خانم رفت سمتش و گفت :
    - من اومدم دنبال مادرم .
    - تو این خونه خیلی‌ها زندگی می‌كردن كه بعضی‌هاشون هم مادر بودن .
    - مادر من اینجا پیش ملكه خانم زندگی می‌كنه .
    - همه‌ی آدم‌های اینجا پیش ملكه خانم زندگی می‌كردن . گفتم كه، اینجا زن زیاد بوده . حالا مادرت كی بوده ، من نمی‌دونم . بعضی وقتا یه سری مثل تو می‌یان دنبال مادرشون .
    - الان می‌تونم ملكه خانم رو ببینم ؟
    - اینجا نیست . دیگه اینجا نیست . كار و كاسبیش رو جمع كردن . اینجا روزگاری واسه خودش دبدبه و كبكبه‌ای داشت .
    - مگه اینجا كجاست ؟
    - می‌گم چطور جرات كردین بیاید اینجا . پس نمی‌دونید اینجا كجاست . دختر جان ، اینجا خونه‌ی ملكه است . شهر نوئه . اینجا آدم‌ها می‌یان واسه گه‌كاری .
    - مادر من اینجا كار می‌كنه ؟
    - شاید قبلاً كار می‌كرده . اینجا الان تعطیله . الان بیشتر شیره‌كش‌خونه است . كارهای قبلی رو جمع كردیم . حالا اینكه مادر تو كجاست یا كی بوده ، من نمی‌دونم .
    - كی می‌دونه ؟
    - آقا می‌دونه .
    رفتم سمتش و کمی جدی گفتم :
    - آقا كیه ؟
    - آقا اسی ، همه كاره اونه . الان داره تو اتاق خودش رو می‌سازه .
    كمی كه گذشت ، در اتاق وا شد و سه چهار نفر كیفور اومدن بیرون و رفتن . بعد از اونا مردی كه صورت استخونی داشت و پیرهن قرمز و شلوار لی تنش بود ، اومد بیرون . همایون رفت سمتش و گفت :
    - آقا اسی ، این دو تا با شما كار دارن .
    آقا اسی كمی با دقت به ما نگاه كرد و اومد جلومون وایستاد . دستش رو آروم كشید به موهای ملی خانم و خنده‌ی زشتی كرد و بعد برگشت سمت من .
    سلام آقا اسی ، ما یه سوال داشتیم . شما مادر ملی خانم رو می‌شناسید ؟
    اسی كمی دیگه به من نگاه كرد ولی هیچی نگفت . همایون گفت :
    - آقا اسی نمی‌تونه حرف بزنه ، یعنی زبون نداره .
    اینو كه گفت ، اسی دهنش رو وا كرد و زبون نصفه‌اش رو آورد بیرون و بعدش با همایون زدن زیر خنده . همایون گفت :
    - دختر خانم ، نترس . اسم مادرت رو بگو ، اگه آقا اسی بشناسدش یا تازگی‌ها مشتری برده باشه پیشش ، بهتون می‌گه ، یعنی آدرسشو واسه‌تون می‌نویسه . اسم مادرت چی بود ؟
    - فرنگیس چگینی .
    اسی و همایون تا اینو شنیدن ، همون‌جا نشستن رو زمین . انگار ترسناك‌ترین حرف رو شنیده بودن . جم نمی‌خوردن . ترسیده بودن و چشماشون درشت‌تر شده بود . انگار دو تا روح جلوشون واستاده بود . من و ملی خانم اون‌قدر از رفتار اونا تعجب كرده بودیم كه خودمون هم ترس ورمون داشته بود .
    كمی كه گذشت ، جفتشون كمی به خودشون اومدن و بدون اینكه حرفی بزنن ، رفتن تو یكی از اتاق‌ها . كمی به رفتار عجیب و غریبشون شَكم برده بود . یه نگاه به خانم انداختم و با اشاره بهش گفتم كه بریم . با سر گفت نه . رفتم سمتش و خواستم حرفی بزنم كه همایون و اسی اومدن بیرون . همایون كنار خانم وایستاد و گفت :
    اسی از مادرت خبر داره .
    - واقعاً ؟
    - آره بابا ، خوب می‌شناسدشون .
    - خیلی خیلی ازتون ممنونم . باور كنید هیچ چیز مثل دیدنش خوشحالم نمی‌كنه . هر كاره‌ای هست و هر جایی هست ، مهم نیست . فقط بودنش واسم مهمه آقا .
    - شما با آقا اسی برو ببینش و برگرد .
    اسی اومد كنار خانم وایستاد و با دست اشاره كرد كه راه بیفته . من هم رفتم كنار ملی خانم وایستادم و تا خواستم راه بیفتم ، همایون دستم رو گرفت و گفت :
    - شما نه ، فقط این دختر خانم با آقا اسی می‌ره .
    از چشم‌های موذیش می‌تونستم بخونم كه خبرهاییه . از حرف‌ها و رفتارش اذیت می‌شدم و اسم اسی هم خاطرات بدی رو تو ذهنم بازسازی می‌كرد .
    - من هم می‌رم .
    - بذار بره مادرش رو ببینه بر گرده . نترس ، آقا اسی حواسش بهش هست . فرنگیس خانم با آقا اسی رفیق گرمابه و گلستانن ، نترس برو دختر جان . نزدیكه ، زود برمی‌گردی .
    ملی خانم چرخید سمتم و گفت :
    - شما منتظر بمون .
    ...
    یه ساعتی می‌شد كه رفته بودن و هنوز خبری ازشون نبود . تو این بین چند نفری واسه مصرف اومده و رفته بودن . دیگه تحملم تموم شد و رفتم كنار همایون كه داشت استكان‌های چایی رو می‌شست و گفتم :
    - كی می‌یان پس ؟
    - دختره كیِ توئه ؟
    - همسایمونه .
    - خیالت راحت ، می‌یان .
    - خیالم راحت نیست .
    - آقا اسی مطمئنه ، در ثانی با فرنگیس خانم هم از قدیم آشنان .
    - از كجا آشنان ؟
    -از قدیم ، اسی با آقا منصور ، بابای فرنگیس رفیق بودن . باور كن .

    تا اینو شنیدم ، سرم داغ شد . قلبم تند می‌زد . عرق سردی رو پیشونی‌ام نشست . تازه فهمیدم با كی طرفم . تمام اون جيغ و دادايي كه يه مدت از حياط خونمون در ميومد دوباره تو سرم پيچيد . آروم از همایون فاصله گرفتم و خواستم برم سمت حیاط كه در یکی از اتاق‌ها باز شد و سه نفر شیره‌كش اومدن بیرون . همایون دست از شستن استكان‌ها كشید و گفت :
    - آقایون ، چسبید ؟
    یكی از مردها كه موهای جوگندمی و صورت استخونی داشت ، گفت :
    - فدات آقا ، حال كردیم . كلاً متاع شما عالیه .
    - فردا مهمون خودمید .
    - نوكرم آقا همایون .
    - فقط یه كاری بكنید .
    - جونم آقا .
    - این آقا پسر رو ببرید امشب یه جا نگهش دارید تا بهتون خبر بدم .
    تا اومدم به خودم بجنبم ، گرفتنم .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان