خانه
36.2K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۵/۱۱/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت سی و هفتم


    احساس می‌كردم حالش خوب نیست . سرش رو آورد بالا و بهم نگاه كرد ، بعد خیلی آروم و خسته از جاش بلند شد و رفت سمت پله‌ها . خواست بره بالا ولی نتونست . برگشت سر میز و از تو كشو یه قرص در آورد و با آب خورد . بعد رفت دم پله ها نشست . رفتم سمتش و گفتم :
    - آقا محمد خوبین ؟ رنگ و روتون خوب نیست .
    - می‌دونم .
    بعد بلند شد و از پله‌ها رفت بالا . حواسم بهش بود و خودم رو خیلی آروم كشوندم بالا . طبقه‌ی بالای رستوران دو سه تا اتاق بود . محمد در یكی‌شون رو وا كرد و رفت تو . در نیمه‌باز موند . رفت دم در اتاق و وایستادم . بخشی از اتاق پیدا بود . یه میز كار بود و روش یه سری كاغذ . رو در و دیوارش پر نقاشی بود . بیشتر چهره‌ی مبهم یه زن بود . خیلی آشنا به نظر می‌یومد ولی واضح نبود . از توی اتاق گفت :
    - بیا تو .
    كنار دیوار یه دار قالی كوچیك بود كه نیمه بافته شده بود . یه سری كاغذ كه روش طرح‌های قالی كشیده شده بود ، رو میز بود . یه تخت‌خواب چوبی یه نفره هم کنار دیوار بود که محمد روش نشسته بود و به زمین نگاه می‌كرد . تا من رو دید ، با صدای گرم و خش‌دارش گفت :
    - تا حالا شده به خاطر كسی ویرون و حیرون بشی ؟ شده از عشق یكی نقاش بشی ، خطاط بشی ، عارف بشی ، چله‌نشین بشی ؟ شده یه عمر از غصه دق كنی ؟ هر روزت بد باشه و همه دنیات سیاه ؟ من بودم . من هستم . من خرابی‌ام كه دیگه سر پا نمی‌شم . تو اگه حرفی از فرنگیس خانم داری ، واسه خودت نگه دار . من اینجا هر روز با فرنگیسم . من تو همین ده عقدش كردم . زیباترین لحظه‌های عمرم تو این خونه‌ی آنتیك شكل گرفته . فرنگیس من همین‌جاست . اونی رو كه تو رو فرستاده سراغ من ، نمی‌شناسم . در ثانی من مرض قند دارم . انسولین می‌زنم . ضعف می‌كنم وقتی حرف بد می‌شنوم . لطفاً ادامه نده . خوب ، اگر ناهار می‌خوری ، كمی وایستا تا بهتر شم و بیام خدمتت .
    - من واسه ناهار نیومدم .
    یك دفعه عصبانی و تند اومد سمتم . چنان حرص و غضبی تو صورتش بود كه از ترس زانوهام سست شد .
    - اینجا غذا می‌دن . چیز دیگه نداریم . دار و درخت هم می‌خوای ببینی ، باید بری بیرون . حرف كسی رو هم اینجا نزن .
    - بله ، چشم .
    دیگه چیزی نگفت و رفت پشت میزش نشست . عینك زد و شروع كرد به كشیدن رو كاغذها . یه دفعه یكی از پایین صدا كرد . با دست به محمد اشاره كردم كه من جواب می‌دم . رفتم پایین . یه پیرمرد و پیرزن خیلی خوش‌تیپ و خوش‌چهره پایین واستاده بودن .
    - جانم ، بفرمایید .
    - محمد نیستن ؟
    - من درخدمتتونم .
    - شما نمی‌شه . ما الان چند ساله عادت داریم به میزبانی آقا محمد . شما نمی‌دونی چه لذتی داره اینجا دو تا چایی عاشقانه بخوری که آقا محمد سرو كنه . مرواریدیه . ایرانی جماعت خوبش خیلی خوبه .
    یه دفعه محمد از پشت سرم گفت :
    - هستم آقا . بفرمایید ، الان می‌یام خدمتتون . كمی بدحال بودم .
    پیرمرده رفت سمت محمد و كمی به رنگ و روش نگاه كرد و گفت :
    - پس نشد . شما بشین ، من و خانم بهتون سرویس می‌دیم .
    با اصرار من و محمد رو نشوند پشت میز و رفت واسه‌مون چایی بیاره . كمی به محمد نگاه كردم ولی از ترس نمی‌تونستم چیزی بگم .
    محمد كمی نگاهم کرد گفت :
    - خوب ، حرف دیگه‌ای مونده ؟
    - راستش حال و اوضاع شما رو مناسب نمی‌بینم حرفی بزنم .
    - پسر جان ، شما برو . نذار من از این بدتر بشم . اون خانومی كه شما رو فرستاده ، یه عمر من رو كاشته . نیستم .
    پیرمرده دو تا استكان چایی جلومون گذاشت . محمد كه از این حركت خجالت كشیده بود ، از جاش بلند شد .
    استاد ، این كارها چیه ؟ شرمنده می‌كنید .
    محمد از پشت میز بیرون اومد و به من گفت :
    - برو به فرنگیس خانم بگو ، تا حالا نبودی ، باز هم نباش .
    - ولی الان این جدایی داره به یكی دیگه لطمه می‌زنه ، یوسف برادرتون .
    تا اسم یوسف رو شنید ، تو جاش خشكش زد .
    - من چند ساله از خونه و زندگی و شهرم دورم كه بتونم آروم باشم . این‌قدر با این حرف‌ها داغونم نكن . یوسف و فرنگیس چه ربطی به هم دارن ؟
    - كار روزگاره دیگه . از بدشانسی شما یوسف عاشق ملیحه خانم شده . حالا دعوای شما و فرنگیس مانع این دو تا جوون شده . اگر بیایید و فرنگیس رو آروم كنید ، شاید یوسف و ملی خانم به هم برسن .


    محمد كمی همون‌جا وایستاد و بعد اومد دم میز و چایی رو داغ داغ سر كشید . جیگر من جای اون سوخت . هیچی نگفت ، ولی می‌شد شكستنش رو احساس كرد . رفت سمت پیرمرده . دست كرد تو جیبش و یه دسته كلید در آورد و داد بهش .
    - اینجا در خدمت شماست . من باید برم . عشق و عاشقی‌تون که تموم شد ، درها رو ببندید .
    با سر بهم اشاره كرد كه بریم . بدون معطلی اومد سوار ماشین شد .
    راه افتادم و از جاده‌ی قشنك روستا اومدم تو جاده‌ی اصلی . محمد فقط به جلوش خیره شده بود و هیچی نمی‌گفت . كمی طول كشید تا رسیدیم دم ویلای دایی فرزین . پیاده شدم و رفتم تو . وقتی فهمید محمد با منه ، اومد پایین . رفت دم ماشین و در رو باز كرد . رو به محمد كرد و گفت :
    - من فرزین هستم ، برادر فرنگیس . اولین باره كه می‌بینمت ولی ازت یه خواهش دارم . كاری بكن یوسف و ملیحه به هم برسن . دمت گرم .
    محمد بدون اینكه برگرده سمتش ، گفت :
    -من دو نفر رو می‌پرستم ، خواهرم نگار و برادرم یوسف . سرشون شوخی ندارم . نمی‌ذارم هیچ‌وقت بلایی رو كه فرنگیس سر من آورد ، ملیحه سر برادرم بیاره . می‌رم كه این رابطه رو تموم كنم . چه جنگی بشه جنگ من و فرنگیس !
    اجازه گرفتم تا ماشین دایی فرزین رو با خودم ببرم . توی راه كلی با محمد صحبت كردم ، ولی هیچ جوابی نمی‌داد . راستش زیاد هم از جنگی که قرار بود راه بیفته ، بدم نمی‌یومد .
    وقتی رسیدیم دم خونه‌ی فرنگیس خانم سر شب بود . محمد بدون معطلی پیاده شد . منتظر شد تا برم در بزنم . مستخدم فرنگیس اومد و در رو وا كرد . بهش گفتم :
    - خانم هست ؟
    - نیستن . رستورانن .
    ...
    راه افتادیم و رفتیم دم روناك . تو رستوران شلوغ بود . جلیل و فرنگیس تو راهرو داشتن با هم حرف می‌زدن . من و محمد رفتیم تو . آروم آروم رسیدیم به فرنگیس خانم . تا چشمش به محمد افتاد ، خیره شد به چشم‌هاش . شك داشت كه كی روبه‌روشه . خیلی آروم گفت :
    - كاش محمد نباشی .                                                                                                                                



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان