خانه
36.2K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۴:۵۲   ۱۳۹۵/۱۱/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت سی و نهم



    از خونه اومدم بیرون . محمد اونجا نبود . دور و ور ماشین هم خبری ازش نبود . این‌ور و اون‌ور رو نگاه كردم . چشمم افتاد به ته كوچه . دیدم محمد داره می‌ره سمت خیابون . جلدی ماشین رو روشن كردم و رفتم سراغش . رسیدم بهش ولی اون راه خودش رو می‌رفت . كمی كنارش حركت كردم ولی اصلاٌ متوجه من نبود . كمی جلوتر ماشین رو نگه داشتم و تندی پیاده شدم و رفتم جلوش وایستادم . محمد كه انگار تو دنیای دیگه‌ای بود با دیدن من جا خورد و وایستاد .
    - معلوم هست كجا می‌رید ؟ بیایید سوار شید خوب .
    - نه ممنونم . تا حالا هم خیلی مزاحمتون شدم . خودم می‌رم .
    - من باید برگردم و ماشین رو برسونم به آقا فرزین . خوب شما رو هم می‌رسونم .
    - من میخوام برم شادآباد . شاید با دیدن خواهرم نگار كمی آروم بشم .
    - می‌رسونمتون .
    - از كار و زندگی می‌افتید .
    - من نه كار دارم ، نه زندگی . بفرمایید سوار شید .
    سوار شد . راه افتادیم و رفتیم سمت شادآباد . از آذری كه رد شدیم ، ازش پرسیدم :
    - چرا این‌قدر خودتون رو اذیت می‌كنین ؟
    - عادت كردم . باید عذاب بكشی تا درس بگیری از آدم‌ها .
    - فرنگیس خانم اون‌قدرها هم كه ...
    - خیلی بدتر از این حرف‌هاست .
    - آخه من خبر دا...
    - می‌شه حرف اون زن رو پیش من نزنی ؟ حالم از خودش و اسمش و جد و آبادش به هم می‌خوره . تا حالا با كسی طرف بودی كه وجود و حضور و زندگی‌ت رو سیاه كنه ، داغون كنه ؟
    - آره بودم . زندگی من هم یكی دو تا رفیق خراب كردن .
    - پس می‌فهمی ؟
    - خوب !
    - تمام خیابون‌های تهران ، روزهاش ، شب‌هاش ، پر از فاصله‌ایه كه دوازده سال ازش عذاب كشیدم . می‌دونی امیر ، من فرنگیس رو طوری می‌خواستم كه وجودم درونش محو می‌شد ، ولی اون كاری با من كرد كه اره با درخت نمی‌كنه . خسته‌ام ازش .
    - باشه آقا ، آروم باشید . گذشته‌ها گذشته . شما زندگی خودتون رو دارید . اون هم واسه خودش زنده است دیگه . شما خودتون و زن و بچه‌تون خوش باشید . چرا خودتون رو داغون می‌كنید ؟
    - كدوم زندگی ؟ همه‌ش درد بود و بدبختی .
    رسیدیم شادآباد . بدون اینكه محمد حرفی بزنه ، رفتم دم خونه‌ی نگار و محمد با تعجب نگاهم می‌كرد . گفتم :
    - من نگار خانم رو می‌شناسم . خانم بسیار لایقیه .
    - از كجا فهمیدی ؟
    چیزی نگفتم . پیاده شدیم و رفتیم دم در . آقا باقر پدر نگار در رو باز كرد و تا محمد رو دید ، سرش رو گذاشت روی در و با حسرت بهش نگاه كرد . بعد در رو كامل باز كرد . محمد رفت تو و یه بوس از آقاش كرد . آقاش هم سر تكون داد و رفت تو خونه . محمد همون‌جا تو حیاط رو تخت نشست ، من هم نشستم كنارش . كمی كه گذشت ، نگار از خونه اومد بیرون . تا پاش رو گذاشت تو حیاط و چشمش افتاد به محمد ، مثل كسی كه گم كرده‌اش رو پیدا كرده ، دوید و محمد رو بغل کرد و تمام سر و صورتش رو غرق بوسه كرد . محمد هم چند تا بوس از دست‌هاش كرد و گفت :
    - خوبی نگارم ؟
    - خوبم . نمی‌گی دلم تنگ می‌شه واسه‌ت ؟ الان چند ماهه ندیدمت . من هم یه اندازه صبر دارم گلم .
    - اونجا راحتم .
    - الاغ ! ... خیلی ... دیوانه‌ی لوس ! بچه‌ای مگه ؟ الان چند ساله زندگی‌ت رو زهرمار كردیو
    - خوبه . من خوشم . یوسف هست ؟
    - الان می‌رسه ، اگه با رفیق‌هاش نره جایی .
    - كارش دارم . با تو هم كار دارم . تو می‌دونستی یوسف دختر فرنگیس رو می‌خواد ؟
    - بله آقا .
    - چرا گذاشتی ؟ چرا مانع نشدی ؟
    - یادته یه بار خودت ازم  درباره‌ی فرنگیس پرسیدی ، چی بهت گفتم ؟ به یوسف هم همون رو گفتم . ' من به فكر تو و نگاه یوسف ایمان دارم . '
    محمد از جاش بلند شد . پوری خانم با یه سینی چایی اومد بیرون . اول رفت سمت محمد و یكی دو تا بوسه از صورتش كرد و بعد چایی رو گذاشت رو میز . محمد یكی از استكان‌ها رو ورداشت و خواست بخوره كه زنگ زدن . پوری رفت سمت در . نگار بهش گفت :
    - وایسا ، من باز می‌كنم .
    رفت و در رو باز كرد . قبل از اینكه كسی بیاد تو ، نگار رفت بیرون و در رو بست . محمد با عصبانیت داشت تو حیاط قدم می‌زد . در خونه باز شد و اول نگار و یوسف پشتش اومدن تو خونه . محمد تا دیدش ، سری تكون داد و خیلی گرفته و اخمو رفت و یه گوشه كنار باغچه نشست . با برگ نعناهایی كه تازه سبز شده بودن ، بازی می‌كرد . یكی‌شون رو كند و آورد دم دماغش و بو كشید .
    - دل‌پیچه رو عرق نعنا فوری خوب می‌كنه . سر درد رو آب زیاد خوب می‌كنه ، ولی زن بد رو هیچ چیز خوب نمی‌كنه . علی‌الخصوص اگر مادرش هم بد باشه . ترك‌ها میگن مادر رو ببین ، دخترش رو بگیر . مادر این دختر خودش آخر عفریته‌هاست . یه عمر منو چزونده . اون وقت تو می‌خوای دخترش رو بگیری ؟ آخه مغزت عیب كرده ؟ از دنیا سیر شدی ؟ نكن این كارو .
    یوسف دستی به موهاش كشید و خودش رو از نگار جدا كرد و رفت سمت محمد . 
    - سلام داداش . خوبین ؟ شما خودت رو زیاد ناراحت نكن . هر چی شما بگی ، همونه .
    محمد كه انگار كمی آروم‌تر شده بود ، دست یوسف رو گرفت و نشوند كنارش .
    - دمت گرم .
    - دم شما گرم خان داداش . شما تو رستوران هم بهم گفتی و زودی رفتی وگرنه می‌خواستم بهت بگم . عشق من و ملی خانوم كه به كنار ، تمام زندگیم و جوونیم رو فدای یك بار دل‌نگرونی تو می‌كنم . تو نبودی ، من كجا بودم آقا ؟ چشم ، شما دلخور نباش . برن گم شن تمام آدم‌های دنیا .
    نگار نفس عمیقی كشید و اومد سمت من .
    - امیر خان ، ولی از من به شما نصیحت . هر چیزی كه فكر می‌كنی درسته ، انجام بده . به حرف این و اون گوش نده .
    حرف‌هاش رو ظاهراً به من می‌گفت ، ولی منظورش كس دیگه‌ای بود . محمد كه انگار حرف نگار رو خونده بود ، از جاش بلند شد و اومد سمت ما .
    - الان من هر كی‌ام ؟
    - الان شما زورگویی . غیرمنطقی هستی .
    - اتفاقاً الان منطقی‌ام .
    - تو واقعاً منطقی هستی ؟ منطقی هستی كه این همه سال رفتی یه گوشه كز كردی ؟ كه چی ؟ چرا ؟ اون مهلقا رو كه اون‌قدر مسخره كردی . دو بار خواستگاری رو پیچوندی تا رفت . حالا برو ببین با طاهر چطور زندگی می‌كنه . عاشق همن . لذت می‌برن . دو تا بچه دارن . اون موقع شما ...
    - من عاشقی رو طور دیگه بلدم نگار . عین خودت . یوسف نباید با ملیحه ازدواج كنه ، والسلام . حالا هم اگه اجازه بدی ، من برم .
    - اجازه نمی‌دم . باید سر این موضوع صحبت كنیم .
    - خواهرم ، عزیزم ، لطفاً با من مدارا كن .
    - نمی‌شه . یا اجازه می‌دی یوسف و ملی با هم باشن ، یا نه من نه تو .
    - نمی‌ذارم .
    - جنگ من و تو صلح نداره ها .
    - نداشته باشه .
    - لج می‌كنی ؟
    - بله .
    - پس برو كه رفتیم .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان