خانه
36.2K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۶:۴۳   ۱۳۹۵/۱۱/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت چهل و یکم



    از اتاق اومدم بیرون نشستم كنار دیوار . واقعاً هم نمی‌تونستم باور كنم كه بیژن بلایی سر فروغ آورده باشه . تا صبح داشتم به اتفاقاتی كه افتاده ، فكر می‌كردم و دنبال مقصر این ماجرای نكبتی می‌گشتم . بیژن دو سه بار از اتاقش اومد بیرون . كمی دور و برم این‌ور و اون‌ور رفت ، ولی حرفی نزد و باز برگشت تو اتاقش .
    صبح زود زنگ خونه زده شد و نگار خانم اومد تو . چند تا نون تازه گرفته بود و پنیر تبریزی . موقع رفتن به محمد گفت :
    - یوسف گناه داره . دیشب تا بهش گفتی ، پكر شد . شبونه رفت سر وقت ملیحه تا همه چیز رو به هم بزنه . می‌دونی كه جون یوسف تویی ، دنیای من هم تویی . یوسف ملیحه رو دوست داره ، بذار به هم برسن .
    - فرنگیس هم یوسف رو بدبخت می‌كنه ، هم ملیحه رو . نكن خواهر من . دست بردار عزیز من . اونا به هم نمی‌یان . در ثانی این حرف منه . اگر اقا یوسف می‌خواد ، بره بگیره . گور پدر من .
    - بی‌شعور . 
    - همینه كه هست .
    - خودم می‌رم دختر رو می‌گیرم واسه یوسف .
    - راه باز جاده دراز .
    - بیا با هم بریم خواستگاری .
    - من برم خونه‌ی فرنگیس خواستگاری ؟ مگه خرم ؟ من می‌رم شمال تو خونه‌ی خودم حالم رو می‌كنم . شما هم اینجا بزنید و برقصید .
    - من اون دختر رو واسه یوسف می‌گیرم . ببین محمد ، می‌گیرم . دوست داری مثل ما بشه ؟ خوبه من یه عمر تو حسرت عشق اكبر موندم ؟ حیفه ، گناهه . خوبه یوسف هم به خاطر ملیحه به روز ما بیفته ؟ این همه آدم به زور و كلك و هزار بازی زوركی زن و شوهر می‌شن . بذار یوسف و ملیحه با دلشون عاشق بشن .
    محمد راه افتاد و از خونه زد بیرون . دم در وایستاد و برگشت سمت نگار و گفت :
    - می‌دونم تو كار خودت رو می‌كنی . بكن . آبجی خانم ما رییس ماست . با حرف من كاریتون نباشه . من خرم . واسه خودمم . تو كار خودت رو بكن .
    - من كه دلم نمی آد دلت رو بشكنم محمدم .
    - پس از فكر ملیحه در بیا .
    - نمی‌یام . دلم با یوسفه . از دیشب همش تو فكر اون و ملیحه‌ام . جوونن ، نباس بهشون زور گفت . یوسف رو اذیت نكن . باشه ؟
    - خداحافظ .
    - درد !
    از خونه رفت بیرون . من رفتم سمت اتاق بیژن و در رو باز كردم . یه گوشه رو زمین نشسته بود و سرش رو آورد بالا . كمی بهم نگاه كرد و بعد برگشتم که برم . از پشت صدام كرد .
    - می‌دونی امیر ، ته دلم یه بغضی دارم . یه حسی دارم . خیلی بده . چرا بدبختی آدم‌هایی مثل من آخر نداره امیر ؟ من چرا باید به خاطر كاری كه نكردم ، فرار كنم ؟ من فقط یه بار تو عروسی مست كردم و واسه رفیق‌هام درد دل كردم . نمی‌دونم چی گفتم ، ولی مست بودم . من چرا این‌قدر بدمستم امیر ؟
    - بدمستی تو هم منو داغون كرد هم خودت رو .
    - امیر من دارم اینجا دیوانه می‌شم . دارم می‌پوسم . می‌خوام برم از اینجا . من كه كاری نكردم . من خودم بعد از فروغ مردم . چرا منو دارن به هم می‌ریزن ؟ 
    - تو اگه نكشتی ، كی كشته ؟
    - من می‌دونم ، ولی قرار شده به كسی نگم تا آقا جلیل هم هوای منو داشته باشه .
    - كی ؟
    - داداشش . می‌ره دنبالش و جلوی كافه خفه‌ش می‌كنه . جلیل بهم گفت تو گردن بگیر ، بعد فراریم داد و آورد اینجا . نمی‌دونم چرا . گفت خلاصت می‌كنم . كلی پول به پات می‌ریزم . ولی خبری نشد . مثل سگ افتادم این گوشه .
    - بپوش راه بیفت . با من بیا .
    - كجا ؟
    - مرد كه قایم نمی‌شه . بریم .
    چشم‌هاش رو می‌شناختم و اخلاقش رو بلد بودم . بهش نمی‌یومد دروغ بگه . راه افتادیم و رفتیم . بدون اینكه معطل كنم ، رفتم سمت شمال . جاده رو با حرف‌ها و ماجرای من و بیژن گذروندیم و نرسیده به چالوس پیچیدم تو جاده‌ی عباس‌آباد و رفتم تو . محمد از اینكه بیژن با ما می‌یومد ، ناراحت نبود و انگار یه جورایی خوشحال هم بود . كلاً خیلی مرد خوبی به نظر می‌یومد ، از اون‌ها كه با بودنشون حال می‌كنی . رسیدیم ده . مثل سری قبل هوا مه بود و بیشتر درخت‌ها پیدا نبودن .
    ...

    قرار شد محمد مدتی بیژن رو نگه داره تا من پیگیر كارهاش بشم . من هم از اونجا اومدم بیرون و رفتم سمت ویلای دایی فرزین . یكی دو ساعته رسیدم . در خونه رو زدم . در ویلا رو زدم . خبری نشد . كسی نبود . كلی منتظر شدم ولی نیومد . دو سه ساعت منتظر شدم . گفتم شاید بیرون باشه ولی خبری نشد . باز پیاده شدم و در زدم . كمی بعد از خونه‌ای كه با فاصله از ویلای فرزین ساخته شده بود ، یه مرد میان‌سال اومد بیرون .
    - نیستش ! رفته . دیروز رفته . اگه بود كه الان داشتیم با هم استكون به استكون می‌زدیم .
    - من از تهرون اومدم ماشینش رو بدم .
    - د نه دِ . نباس می‌یومدی . برگرد . آقا فرزین هم رفته تهران .
    ...
    آخرهای شب رسیدیم تهران . توی راه كلی با خودم سر پریسا كلنجار رفتم . راستش می‌خواستم دوستش داشته باشم . درسته ملیحه تو دل من آن‌قدر جا كرده بود كه بیرون انداختنش خیلی واسم سخت بود ، ولی شاید عادت كردن به پریسا بهتر از عاشقی با ملیحه بود .
    ...
    جلوی خونه‌ی پریسا نگه داشتم . می‌خواستم یه بار دیگه ببینمش و باهاش حرف بزنم . شاید این‌طوری راحت‌تر تصمیم می‌گرفتم . نمی‌دونستم حالا بعد از چند روز باهام چطور برخورد می‌كنه . راستش می‌ترسیدم . نمی‌تونستم تصمیم بگیرم . تو همین فكرها بودم كه در خونه خیلی آروم باز شد . عوض اومد بیرون و رفت . رفتم دنبالش . سر كوچه‌ی بعدی گرفتمش تا منو دید ، از تعجب خشكش زد .
    - تو معلوم هست كدوم گوری هستی پسر ؟ نامرد ! بی‌مروت !
    - حالا كه اومدم .
    - این طوری ؟ مگه آقا ملك نگفت بیا خواستگاری پری خانم ؟
    - چرا .
    - خوب نیومدی . بیااااا !
    دستم رو كشید و برد سمت خونه . كمی مقاومت كردم ولی تلاش كرد تا من رو ببره . كمی قبل از در وایستادم .
    - كجا ؟
    - بیا ببین .
    - چی رو ؟
    از وقتی كه رفتی ، پریسا خانم یا دم پنجره است ، یا تو حیاط قدم‌رو می‌زنه . وایسا ! وایسا !
    - من تو نمی‌یام .
    - خری والله . دختر به این خانمی ، قشنگی ، باباش مثل قارون ، هنرش طلا ، زبونش شیرین . چی می‌خوای  ؟
    - هیچی ! می‌یام .
    - حوصله كن .
    در حیاط رو خیلی آروم وا كرد . فقط می‌شد از لای در بخشی از حیاط رو دید .
    پریسا كنار حوض نشسته بود و موهاش رو ریخته بود رو شونه‌هاش و با آب بازی می‌كرد . یهو برگشت سمت در . جلدی كشیدم كنار و اون‌ورتر وایستادم . هی صدای پریسا رو كه نزدیك در می‌شد ، واضح‌تر می‌شنیدم .
    - كیه ؟ عوض تویی ؟
    - بله خانم منم . شما بفرما .
    - آهان ... خیلی خوب .
    ...
    ماشین رو بردم که برسونم به خونه‌ی فرنگیس خانم و تحولشون بدم . باید به ملی خانم می‌گفتم نتونستم محمد رو راضی كنم كه همراه عشقش با یوسف بشه .
    رسیدم دم خونشون . در زدم . كمی بعد مستخدم با چشم‌های پف‌كرده اومد دم در .
    - بفرما .
    - هستن ؟
    - باز هم نیستن . رفتن .
    یهو زد زیر گریه .
    - رفتن ، بفرما برو .
    - باید فرنگیس خانم رو ببینم ، یا ملی خانم ، فرق نداره .
    تا اسم ملی رو شنید ، زد زیر گریه .
    - بمیرم واسه‌ش . دلم آتیش می‌گیره . دیدی چی شد ؟ دیدی ؟
    - چی شده ؟
    - ملی خانم ... خودكشی كرده .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان