خانه
36.2K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۰۰:۳۷   ۱۳۹۵/۱۲/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت چهل و چهارم



    نمی‌خواستم من باعث این دعوا باشم . حسی كه در فرنگیس بود و شناختی كه از محمد داشتم ، من رو از این جنگ می‌ترسوند . خواستم از ماشين پياده شم .
    - نه خانم جان ، نمی‌شناسم .
    - با تو اومده بود دم خونه‌ی من .
    - خوب ...
    - خوب و كوفت . بشین .
    - بابا من ...
    خیلی جدی گفت :
    - بشین سر جات .
    راه افتاد . آن‌قدر به هم ریخته بود كه نمی‌شد باهاش حرف زد . با یه جبروت و جذابیت خاصی پشت رل نشسته بود . همیشه آرتیست‌ها رو اون‌طوری تصور می‌كردم . معلوم بود كه بیش از اندازه از دست محمد كفریه . بهم نگاه كرد و با نگاهش بهم فهموند كه باید مسیر رو بهش بگم . حرفی نزدم .
    - كجا برم ؟ چرا حرف نمی‌زنی ؟ كجاست ؟ شادآباد ؟
    - نه .
    - خونه‌ش كجاست ؟ نترس ، حرف بزن .
    - خانم جان ، الان شما بری اونجا درگیر می‌شی و كارها رو بدتر می‌كنی .
    - هه ! هیچی از اینی که الان هست بدتر نمی‌تونه باشه .
    - لطفا بی‌خیال شید خانم .
    - تو آدرس رو بگو . من باید تلافی كارش رو دربیارم . نترس ، تو رو بهش نشون نمی‌دم .
    - بابا مشكل من نیستم كه . من سر ملی خانم جونم رو هم می‌دم .
    - نمی‌خواد شما جون بدی . شما آدرس رو بدی ، كافیه .
    - ای بابا ، آخه ... چیزه ... اون ...
    - چیه ؟
    - می‌گم جلوی زن و بچه‌ش خوب نیست شما دعوا كنی و حرف قدیم رو بزنی .
    آروم یه گوشه وایستاد .
    - ازدواج كرده ؟
    یه نفس راحت كشیدم و با اعتماد به نفس كاذبی كه از وایستادن ماشین گرفته بودم ، گفتم :
    - بله ، دو تا هم بچه داره . شهناز و مهناز .
    - واه واه ! اسم‌ها رو ! بی‌كلاس !
    - الان مده خانم اسم بچه‌ها رو روی ریتم می‌ذارن . سارا و دارا ، نادر و صابر ، مهوش و پریوش ، هایده و حمیرا . این‌جوری می‌ذارن .
    - اسم زنش چیه ؟ شیما ؟ سیما ؟
    - چیزه ...
    - راستش رو بگو . مهلقا ؟
    - بله ، متاسفانه بله ... یعنی ... خوشبختانه بله ... یعنی ...
    - خونه‌ش كجاست ؟
    - اوهههووو ! خانم من اینا رو گفتم كه نرین جلوی خونه‌شون بی‌آبرویی راه بندازین . بدبخت زن و بچه داره .
    - بدبخت منم كه دخترم رو تخت بیمارستان لش و لوش افتاده و داره جون می‌ده . كجا برم ؟
    - من نمی‌دونم .
    - خودم پیدا می‌كنم . اون از تنگ اون خواهر افاده‌ایش جم نمی‌خوره . زن هم بگیره ، تو همون شادآباد می‌مونه ... مهلقا ... بی‌معرفت ... شهناز و مهناز ... اسم‌ها رو !


    ره افتاد . فهمیدم داره می‌ره سمت شادآباد . كمی كه رفت ، باز به صورتم نگاه كرد . گرمم بود و به خاطر دروغ‌هایی كه گفته بودم ، می‌ترسیدم .
    - كجا می‌رید خانم ؟
    - به تو چه . از اول به ملیحه گفتم تو خرده شیشه داری .
    - ندارم ، الان هم دارید اشتباه می‌رید . خونه‌ی محمد شادآباد نیست .
    با حرص یه نفس عمیق كشید و یهو داد زد :
    - منو مسخره نكن . یه كلمه بگو خونه‌ی خراب‌شده‌ی محمد كجاست ؟
    - شمال ، جاده‌ی عباس‌آباد ، تو یه رستوران .
    جفت پا پرید رو ترمز . زل زده بود به روبه‌روش . یكی دو دقیقه چیزی نگفت . آروم آروم دور چشم‌هاش خیس شد و اشكش ریخت رو گونه‌های خوش‌فرمش . كمی كه گذشت ، با پشت دست اشك‌هاش رو پاك كرد . موهای روشنش رو با دست داد یك طرف و بعد بر گشت سمت من و گفت :
    - پس ازدواج نكرده .
    - نه .
    - خوب شناختمش . ارزشش رو داشته كه سنگش رو به سینه بزنم .
    - خوب پس الان آروم باشید .
    - الان راحت‌تر تلافی می‌كنم .
    یه تیك‌آف كشید و راه افتاد .
    وقتی رسیدیم جاده‌ی عباس‌آباد كنار یه مغازه‌ی نقلی صنایع دستی نگه داشت . رفت كنار جاده كه دورنمای قشنگی از جنگل داشت و ایستاد . موقعی كه برگشت ، رفت تو مغازه و با یه سری تخته كه معلوم بود برشی از یك كنده‌ی درخته ، اومد بیرون . نشست و تخته‌ها رو گذاشت بغل من . منبت‌كاری بود و روش طرح‌های سنتی بود ، لیلی و مجنون ، بیژن و منیژه و چند تای دیگه . راه افتاد و از جاده فرعی ده رفت بالا . كمی قبل از رستوران وایستاد . از ماشین پیاده شدم . فرنگیس رسید جلوی رستوران . بلند داد كشید .
    - امیر ، اون‌هایی كه تازه خریدم ، بیار .
    خم شدم و از ماشین ورشون داشتم و بردم سمتش . ازم گرفت . بعد رفت در رستوران رو باز كرد و رفت تو . من همون‌جا كنار ماشین وایستاده بودم و دل تو دلم نبود . كمی كه گذشت ، چهار پنج نفر بدو از اونجا اومدن بیرون . بعد فرنگیس هم اومد و كمی با فاصله وایستاد و با یکی از چوب‌ها كوبید تو شیشه‌ی مغازه و كل شیشه اومد پایین . محمد بدو اومد بیرون و بعدش هم بیژن اومد . فرنگیس با یكی دیگه از چوب‌ها زد تو اون یكی شیشه و اون هم اومد پایین . بعد گفت :
    - شیشه‌ی اولت رو با لیلی و مجنون شكستم ، بعدی رو با شیرین و فرهاد .
    یكی دیگه رو هم پرت كرد و شیشه‌ی سوم هم اومد پایین .
    این هم رستم و تهمینه .

    بیژن خواست بره سمت فرنگیس ولی محمد جلوش رو گرفت و كشیدش كنار . فرنگیس كه دستش خالی شده بود ، از زمین سنگ ور‌می‌داشت و با حرص می‌كوبید و به در و پنجره‌ها . محمد آروم اومد سمت من . با سر بهم اشاره كرد كه از ماشین فاصله بگیرم . از ماشین كه تو شیب جاده وایستاده بود ، جدا شدم . محمد خم شد و ماشین رو خلاص كرد و کشید کنار . ماشین راه افتاد و رفت پایین . فرنگیس برگشت سمت ماشین و یك قدم اومد ولی وایستاد و دستش رو گذاشت رو سینه‌اش . ماشین كمی رفت پایین و پیچید لای درخت‌های كنار جاده و داغون شد . فرنگیس رفت تو مغازه و بعد صندلی و وسایل بود كه از پنجره می‌یومد بیرون . محمد بدون توجه به فرنگیس یه گوشه كنار یكی از درخت‌ها نشست . فرنگیس كه كارش تموم شد ، اومد بیرون و آروم اومد سمت محمد .
    - آقا محمد ، می‌دونی چی‌كار كردی ؟
    - چشم شما رو در آوردم .
    - چشم من بود فدای سرت . چشم یكی دیگه رو در آوردی .
    - من با تو سر جنگ دارم ، والسلام . الان هم دلیل این وحشی‌بازی شما رو نمی‌فهمم . من فقط گفتم از شما خوشم نمی‌یاد و دخترت رو نمی‌گیرم واسه برادرم، چون شما اون‌قدر منو چزوندی كه واسه هفت جد و آبادم بسه . نمی‌خوام برادرم هم گیر دخترت بیفته . فردا دخترت یه روز بارونی از یوسف جدا می‌شه و می‌ره فرانسه‌ای ، اتریشی ، مراكشی ، خلاصه یه جهنمی و برادر طفل معصوم من هم می‌شه یه دیوانه‌ی گوشه‌گیر . الان هم حرفم همینه . من دخترت رو نمی‌گیرم واسه یوسف .
    فرنگیس آروم آروم رسید به محمد . اول یه نگاه به ماشینش انداخت كه از رادیاتورش بخار بیرون می‌یومد و بعد برگشت سمت محمد و گفت :

    - تا عمر دارم ، نمی‌بخشمت محمد .
    - لازم نیست ببخشی .
    - دیگه منتظرت نیستم .
    - قبلاً هم نبودی .
    - دیوانه !
    - خودتی .
    - می‌دونی چی‌كار كردی محمد ؟ ملیحه خودكشی كرده . الان رو تخت بیمارستانه . داره می‌میره . فلج شده . تكون نمی‌خوره . به خاطر اینكه ترسیده به یوسف نرسه .


    محمد آروم از جاش بلند شد . معلوم بود از حرف فرنگیس خیلی به هم ریخت . صورتش داشت می‌لرزید . تند نفس می‌كشید . اومد نزدیك فرنگیس . با فاصله‌ی خیلی نزدیكی از صورت فرنگیس وایستاد . فقط به چشم‌هاش نگاه می‌كرد . تا خواست حرفی بزنه ، فرنگیس انگشتش رو گذاشت رو لب محمد . اون هم ساكت شد .
    - محمد ، ملیحه بلایی سرش بیاد ، من می‌میرم ، ولی قبلش تو رو هم می‌كشم .
    بعد راه افتاد و از جاده رفت پایین . دو سه قدم دور شده بود كه برگشت سمت محمد .
    - راستی آقا محمد ، من هیچ‌وقت فرانسه نرفتم . هیچ‌وقت به تو خیانت نكردم . من تو راه عاشقی محكم بودم ، محكم و قرص . چه بلاها كه به خاطر تو نكشیدم . من هیچ جا نرفتم . من به خاطر شما گل‌پسر بی‌معرفت سه سال زندونی پدرم بودم ، فقط به خاطر تو . خر بودم ، ولی بودم . عاشق كه باشی ، خر می‌شی . حالا برو خوش باش .
    محمد دو قدم رفت سمتش . فرنگیس سرش رو تكون داد و از جاده رفت پایین .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان