خانه
36.2K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۵/۱۲/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت چهل و هشتم



    قرارمون با بزرگ‌ترها این شد که سر برج جشن بگیریم و پریسا بشه عروس خونه ما .
    وقتی از خونه‌ی پریسا اومدم بیرون ، احساس می‌كردم یكی از بزرگ‌ترین كارهای عمرم رو انجام دادم . می‌دونستم فصل تازه‌ای تو زندگی‌ام آغاز شده و راستش دوست داشتم مرد دلخواه پریسا باشم . حالا كه تصمیمم زندگی با اون بود ، باید تمام تلاشم رو می‌كردم . اصلاً دلم نمی‌خواست دلم یه طرف و فكرم پیش یكی دیگه باشه . موقع رفتن ، پریسا من رو تا دم در رسوند ، البته در معیت آقا عوض كه نقش حافظ ناموس خانواده‌ی ملك‌دخت رو به گردن داشت . پریسا با علاقه من رو نگاه می‌كرد و نمی‌تونستم این همه تغییر پری خانمی رو كه تو كاواره روناك می‌شناختم ، با پریسای خونه‌شون  بفهمم . هر چی بود ، پر از سادگی بود و مهربانی . 
    سوار ماشین شدم و راه افتادم . می‌خواستم حس خوبم رو با یكی تقسیم كنم ، ولی راستش آدم مناسبی پیدا نمی‌كردم . رفتم سراغ ویدا و سپهر و باهاشون رفتیم دركه و كمی خوش گذروندیم و مهمون من كلی حال كردیم . سپهر كمی ضعیف شده بود . معلوم بود بیماری‌اش خیلی بهش فشار می‌یاره . چشم‌هاش تیره ‌تر شده بود و صورتش بشاشی قبل رو نداشت . برام این جالب بود كه اون‌ها زودتر از من قرار ازدواج گذاشته بودن و ویدا می‌خواست با همین حال سپهر باهاش ازدواج كنه ، حتی به قیمت اینكه خیلی زود بیوه بشه . حرف‌هایی رو كه می‌زدن ، گوش نمی‌دادم و بیشتر به رفتارشون نگاه می‌كردم . حسی ناب بین‌شون بود ، صمیمیت ، رهایی ، وفاداری و شاید چیزی فراتر از اینها كه پاكی بود و آرامش . با جیپ من كلی خیابون‌ها رو بالا و پایین كردیم .


    دیر وقت بود كه برگشتم به خونه‌ی تازه‌ای كه باید آماده‌ی اومدن عروس می‌شد . همون شبونه تا دو سه ساعت وسایل رو این‌ور و اون‌ور كردم كه شاید فرم خونه بهتر بشه ، ولی به خاطر كم بودن وسایل تغییری در خونه احساس نمی‌شد . روی یكی از مبل‌ها خوابم برد .
    صبح زود زدم بیرون و رفتم سمت رستوران. ماشین رو پارك كردم . فرنگیس خانم دم در وایستاده بود . یوسف از رستوران اومد بیرون . طرف دیگه تكیه داد به دیوار . بعد از چند لحظه دو تا از خدمه‌ها اومدن بیرون . یه سری خرت و پرت رو كه وسایل شخصی یوسف بود ، دادن بغلش . بعد فرنگیس دستش رو دراز كرد . یوسف كلید رو از جیبش در آورد و گذاشت كف دست خانم . فرنگیس رفت تو . یوسف هم راه افتاد و  از كنار من رد شد . یه نگاه گذرا بهم كرد ولی بی‌حرف گذشت و رفت . رفتم سمت رستوران . فرنگیس پشت میز یوسف نشسته بود و كشوها رو وارسی می‌كرد . گفتم :
    - سلام خانم .
    - دیروز بد شد . نتونستم باهات بیام ، ولی دیدی كه این یوسف كلاً داغونم كرد . ریختم به هم ، ولی مشكلی نداره . هر وقت خواستی ، بگو با هم می‌ریم خواستگاری . تو هم مثل ...
    - دیگه نمی‌خواد خانم .
    - آفرین ، این هم تصمیم خوبیه .
    - منظورم اینه كه ...
    - فعلاً منظورت رو نگه دار . بیا اینجا ببینم . این میز واسه شماست . حواست به حساب و كتاب باشه . با جلیل هم حرف زدم . كارت رو بكن . خودم بهت می‌رسم . كم نیاری ها !
    ...
    مدتی گذشت تا تونستم دیسیپلین كار جدیدم رو یاد بگیرم . آدم‌ها تو هر كاری یه فرم خاصی می‌گیرن . سعی می‌كردم محتوام به هم نریزه . البته از اینكه جای یوسف بودم ، دل خوش نبودم . چند بار هم محمد و فرنگیس خانم با هم سر یوسف و من مسائل دیگه ، بحثشون شد ، ولی من كار خودم رو می‌كردم و به فكر زندگی تازه‌ام بودم . سرم مشغول كار بود و فقط دو سه بار به ملی خانم سر زدم . هنوز بیشتر بدنش لمس بود . كمی از گذشته‌ها واسه‌اش تعریف كردم و كمكش كردم یه ذره آرایش كنه . این‌طوری كمی آروم‌تر می‌شد . خبري از محمد نبود . نميدونستم چه خبر شده و زياد هم پيگير نشدم . 
    چند تا خرت و پرت تازه هم واسه خونه گرفتم . البته یقین داشتم كه پریسا دست خالی نمی‌یاد ، ولی باز تا اونجایی كه می‌تونستم ، خونه رو واسه خانمم زیبا می‌كردم .

    تا دیر وقت می‌موندم و كارهای رستوران رو تموم می‌كردم و یه دکور دیگه رو تو رستوران پیاده كرده بودم . آخر وقت از رستوران اومدم بیرون . دم در یه ماشین بهم چراغ داد . دقت كردم . فرنگیس خانم بود . اشاره كرد و سوار شدم و راه افتاد .
    - خسته نباشی .
    - مرسی خانم .
    - ممنونم كه بعضی وقت‌ها به ملیحه سر می‌زنی .
    - وظیفه‌ی منه خانم . ملی خانم واسه من عزیزه .
    - اونو كه می‌دونم ، ولی باز اومدنت خیلی حال و هوامون رو خوب می‌كنه .
    - ممنونم خانم .
    - ممنونم خانم ! چرا ادبی حرف می‌زنی حضرت حافظ ؟! گوش كن ببین چی می‌گم . كاری رو كه یوسف با ملیحه كرد ، آدم با دشمنش نمی‌كنه . حالا تو درستش كن . این چند وقت بیا و برو ، با ملیحه باش . راستش هنوز بهش درباره‌ی یوسف و خریتش چیزی نگفتم . بگم ، می‌میره . خودت كه می‌شناسیش . چند مدت بیا و برو . من هم بهت قول می‌دم كه تا می‌تونم ، بهت كمك كنم .
    - من اگه بتونم به ملی خانم كمك كنم ، كم نمی‌ذارم .
    - بریم یه سر بهش بزنیم .
    چشم‌هاش پر شد و سرش رو چرخوند طرف صندلی عقب و گفت :
    - نگاه كن .
    رو صندلی عقب چند شاخه گل رز بود .

    - كارم شده یواشكی گل بردن و گذاشتن بالا سر ملیحه . یوسف بد كرد . بد می‌بینه .
    رفتیم سمت خونه‌ی فرنگیس خانم . ملیحه تو اتاقش رو تخت خوابیده بود و چشمش به پنجره بود . تا من رو دید ، چشم‌هاش كمی خوشحال شد و رنگ و رخش وا شد . گل‌ها رو گذاشتم بالای سرش . كمی بهم نگاه كرد و بعد سرش رو باز چرخوند سمت پنجره . معلوم بود منتظر كیه .
    ...
    سعی می‌كردم هر روز یكی دو ساعت باهاش باشم . حرف می‌زدم . شوخی می‌كردمو بعضی وقت‌ها هم كادوهایی رو كه فرنگیس خانم می‌خرید ، می‌یاوردم می‌دادم به ملی خانم . یكی دو بار هم یه سری بدلیجات و خرت و پرت واسه پریسا گرفتم و از طریق عوض بهش رسوندم .
     چند وقت به همین منوال گذشت . فرنگیس خانم خیلی بیشتر از قبل هوام رو داشت و تا می‌تونست ، از لحاظ مالی بهم می‌رسید . كلی به خونه و خودم رسیده بودم و فكر می‌كردم پریسا هم از خونه‌ی تازه‌اش خوشش بیاد . ملی خانم كمی سرحال‌تر شده بود و فرنگیس هم از این موضوع خوشحال بود . یه روز دم رفتن جلوم رو گرفت و گفت :
    - قبلاً خوب نمی‌شناختمت امیر جان . تو واقعاً پسر لایقی هستی .
    - لطف دارید خانم جان .
    - بدم نمی‌یاد بیشتر به خونه و زندگی من نزدیك بشی . داماد من باش . من هم تمام دنیا رو زیر پات می‌ریزم .


    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن ماه نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۳/۱۲/۱۳۹۵   ۱۱:۳۶
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان