خانه
35.8K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۱:۵۹   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت پنجاه و سوم



    محمد اومد سمت من و دستش رو گذاشت رو شونه‌ام و آروم برم گردوند سمت خودش و گفت :
    - امیر جان ، حرف و تصمیم فرنگیس خیلی هم به‌جاست . اگر فكر تو یوسفه ، راحت باش . اون ملیحه رو نمی‌خواد . مونده دل خودت ، مونده باور خودت كه چقدر با این تصمیم همراهی .
    خیلی آروم بودم و از گفته‌های یوسف و ملی خا... ملی خالی دیگه ناراحت نبودم و در حالی كه به چشمهای محمد نگاه می‌كردم ، گفتم :
    - من آدم كاملاً منطقی‌ای هستم ، یعنی زندگی بهم یاد داده طوری زندگی كنم كه با عقل جور در بیاد ، كه بی پِی و ستون نباشه . عاشقی همه رو كور می‌كنه ، ولی من تلاش می‌كنم از شعورم دل نكنم . خودم رو نمی‌سپرم دست دل هر كسی . ملی تیكه‌ی من نیست و این خونه جای من . اگر فرنگیس خانم هم به خاطر جون گرفتن دخترش می‌خواد با من عقدش كنه ، بهتره بی‌خیال بشه . دختره خوبه ، سرحاله . من به خاطر دروغ و دغل آدم‌های دور و برم شیش ماه زندان نیفتادم ، من شیش ماه آدم‌ها رو شناختم ، شیش ماه زندگی رو فهمیدم . بذار لُب كلام رو بهتون بگم آقا محمد . دیگه بچه نیستم . می‌دونین ، بعضی‌ها پنجاه سالشونه ولی هنوز بچه‌ان و دنیا رو گرگم به هوا می‌بینن . من نمی‌بینم .


    فرنگیس و محمد از رفتار و حرف‌های من با قیافه‌ی مبهوت تو جاشون خشك شده بودن و هیچی نمی‌گفتن . دو سه قدم ازشون دور شدم ، از روی یكی از شاخه‌های چنار لب پیاده‌رو یه برگ چیدم و رو به فرنگیس گفتم :
    - من به یكی دیگه قول ازدواج دادم و چون مَردم ، زیر حرفم نمی‌زنم . حرف مرد حرفه ، برگ چنار نیست كه بریزه تو پیاده‌رو .
    برگ تو دستم رو انداختم و بعد از اینكه رو هوا چند تا چرخ خورد ، افتاد وسط پیاده‌رو كنار كفش‌های پاشنه‌بلند و شیك فرنگیس .
    سوار جیپم شدم و زدم به چاك جاده . خیابون‌ها رو چرخیدم و آخر شب رفتم دربند و تا می‌تونستم ، تو تاریكی از كوه‌ها رفتم بالا . آن‌قدر رفتم تا بتونم تهران رو ببینم . به جز دو سه نفر كه بدمستی و خنده‌هاشون خلوتم رو ترك انداخته بود ، مزاحم دیگه‌ای نداشتم . راستش سعی می‌كردم خودم رو آروم نگه دارم ولی فقط حرص یكی دلم رو می‌سوزوند ، ملی ... بی‌معرفت .
    اما یه چیزی رو كه تازه یاد گرفته بودم . آدم‌ها در بهترین و بدترین شرایط تنهان . خودشونن و خودشون . هیچ كس دو نفر نیست . این‌ها الكیه . هر کس واسه خودشه . بابا ، مادر ، بچه ، همه و همه حرفه . پدر و مادرها ، بچه‌ها رو به خاطر خودشون دوست دارن . زن و شوهر و بچه و مادر و هر كسی فقط به خاطر خودش زنده است . وقتی یكی می‌میره ، ما به خاطر خودمون ناراحتیم ، نه اون . وقتی ما كوفت ... وقتی ما درد ... ما زهرمار ...
    داشتم دری‌وری می‌گفتم و حس درونم رو به تمام دنیا وصل می‌كردم . به زمین و زمان فحش دادم و یهو بدون مقدمه از ناراحتی ملی رفتم سمت بد مست‌ها و شروع كردم به فحش دادن و از قصد رفتم تو شیكمشون و ... كلی كتك خوردم . سه نفر بودن و قبلش هم می‌دونستم می‌خورم .
    تو راه برگشت زخمی و پاره‌پوره از یكی از مغازه‌ها یه لیوان آب زرشك گرفتم و خوردم . طعمش با دهن زخمی خوشمزه‌تر بود . با صاحب مغازه هم الكی دعوام شد و اونجا هم كلی خوردم . كمی جلوتر رفتم تو یه عرق‌فروشی و سه چهار چتول مشروب خوردم و به صاحب اونجا هم فحش دادم ولی چیزی نگفت و فقط خندید . تازه ازم پول هم نگرفت . می‌فروش بود و خوب آدم‌ها رو شناخته بود . مطمئناً هیچ‌كس به اندازه‌ی اون آدم داغون و بیچاره ندیده بود و الان سنگ محكی بود واسه خودش .
    اومدم بیرون و شروع كردم به راه رفتن . یه كم كه بدنم داغ شد ، سوار ماشین شدم و با همون حال راه افتادم . اصلاً نمی‌دونستم كدوم ور دارم می‌رم . چراغ ماشین‌های روبه‌روم رو كم‌سو و اطراف رو مبهم می‌دیدم . تو سرم یه مسیر بود و بی‌اختیار می‌رفتم اون طرفی . تنهایی‌ام رو فقط یه نفر می‌تونست پر كنه و آرومم كنه . باور كرده بودم كه فقط یه نفر هست كه می‌تونم عاشقانه نگاهش كنم .
    چشم كه به هم زدم ، رسیدم دم خونه‌ی پریسا . پیاده شدم و در زدم . كمی بعد عوض اومد و خواب‌آلود در رو وا كرد و وقتی من رو اون‌جوری درب و داغون و پاتیل دید ، تندی بردم تو خونه . همون‌جا كنج دیوار نشوندم .
    - این چه وضعیه آخه ؟ الان اگه آقا ملك ببیندت ، پاره‌ت می‌كنه . مست اومدی اینجا ، اون هم تو این خونه .
    - فقط برو بگو پریسا بیاد .
    - خوابه ، نصف شبه ها ، پریسا خانم گرگ نیست كه تا دم صبح بیدار باشه . ولی خداییش لكه‌ی ننگی بر پیشانی خانواده‌ی ملك‌دخت هستی . تمام جمال و جبروت خانواده رو ریدی توش ، یه لیوان آب هم روش .


    همون‌جوری كه داشت نق می‌زد ، ازم دور شد و رفت تو خونه . كمی گذشت كه یهو پریسا بدو از خونه اومد بیرون . مثل همیشه شكوه و جذابیتش تو لحظه‌ی اول ، دل آدم رو مورمور می‌كرد . دوید طرفم و من هم آروم از كنج دیوار بلند شدم و رفتم سمتش . پریسا قدم‌هاش رو دو تا یكی كرد تا زودتر بهم برسه و من زیر بیدمجنون بلندی كه تو نسیم نصفه‌شب خیلی نرم شاخه‌هاش رو می‌رقصوند و زیرش تاریكی مطلق بود ، وایستادم . دیگه از جام تكون نخوردم و پریسا هم رسید به من و تو همون تاریكی با تمام وجود من رو به آغوش كشید و مثل بچه‌ها عروسكش رو تو بغلش فشار میداد .
    كمی بعد ازم جدا شد و تازه به صورتم نگاه كرد . تا زخم و خون‌های خشك شده رو دید ، چشم‌هاش چهار تا شد . گفت :
    - نمیری امیر . این چه وضعیه ؟ ما هفته‌ی بعد عروسیمونه . خیلی خری امیر . بیا بریم تو خونه بتادین بزنم .
    - با این اوضاع بابات ببینه ، قاطی می‌كنه . تو برو ، فقط اومدم ببینمت ، یه کم آروم بشم . من می‌رم .
    - غلط می‌كنی با این وضع می‌ری . چرا دهنت این‌قد بوی الكل می‌ده ؟
    - من می‌رم پریسا ، فقط اومدم ببینمت و برم . حالم خوبه . تو رو دیدم ، بهتر هم شدم .
    - پس وایسا تا من هم تا خونه‌ت بیام .
    عوض اومد جلو و گفت :
    - چشمم روشن خانم ، دیگه چی ؟ آقا هم اینجا ماست تشریف دارن دیگه ! در ثانی ، هیبت و شكل این خانواده رو نمی‌بینین . در نظر ندارین .
    - می‌رم می‌ذارمش خونه‌ش و می‌یام .
    - شما با ایشون می‌ری و می‌ذاری خونه‌ش ؟! بعد كی شما رو برمی‌گردونه ؟
    - خوب ... راست می‌گی ... اصلاً تو هم بیا بریم .
    پریسا همون‌طور كه لباس خواب سفیدش تنش بود ، راه افتاد سمت بیرون و دست من رو هم كشید . عوض هم با نق و نوق اومد دنبالمون .
    - وایستا خانم ، دِ می‌گم وایستا .
    خیلی ناراحت اومد جلومون رو گرفت و بعد از اینكه دو سه تا نفس عمیق كشید ، گفت :
    - پریسا خانم ، تو رو خدا از خر شیطون بی‌شرف بیا پایین .
    - بریم امیر رو بذاریم خونه‌ش و بیاییم . من سكته می‌كنم با این حالش تنها بره . بیا بریم . تو رو خداااا !
    عوض لب‌هاش رو كمی به هم فشار داد و یه كم دست‌هاش رو كشید تو موهاش و خیره به پریسا موند . پریسا یهو رفت جلو و دستش رو گذاشت رو صورت عوض و گفت :
    - عمو ، جان من بریم .
    عوض كه حالش از این حرف پریسا بهتر شده بود ، كمی ابروهاش رو پایین و بالا كرد و گفت :
    - پس من جلو می‌شینم .
    تا اومدیم از در بریم بیرون ، پریسا رو به عوض گفت :
    - با زیرشلواری می‌یای ؟
    - نه نه ... اوه اوه ! راست می‌گی . الان عوض می‌کنم و می‌یام .
    تا پاش رو گذاشت تو خونه ، پریسا دستم رو كشید سمت بیرون و رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم .
    - برو ، راه بیفت .
    - پس عوض ...
    - نمی‌خواد . برو . خودم و خودت ، عروس و شاه‌داماد !



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان