خانه
35.8K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۰۰:۰۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت پنجاه و هفتم




    نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود . خانمم نبود . نمی‌فهمیدم پریسا كجا رفته بود و چرا رفته . ترس وجودم رو گرفته بود . نمی‌دونستم برم كلانتری یا خونه‌شون . كجا رو باید می‌گشتم ؟
    لباس‌هام رو تنم كردم و راه افتادم . از دم در برگشتم و باز كل خونه رو تندتند گشتم . تو كمدها ، حموم ، دستشویی ، بالكن ، هیچ‌جا نبود .
    بدو رفتم و سوار ماشینم شدم . اولین جایی كه رفتم ، خونه ی باباش بود . بعید نبود بابای پریسا برده باشدش ، خوب اون دوست داشت دخترهاش كنارش باشن . تا حدی غیرمعقول به نظر می‌یومد ولی باز باید مطمئن می‌شدم . در زدم و بدون توجه به عوض رفتم تو خونه . دم حوض كه رسیدم ، جلوم رو گرفت .
    - امیر آقا كجا ؟ پریسا خانم كجاست ؟ آقا ملك واسه‌تون صبحانه برده ، خیلی وقته .
    - واقعاً ؟
    - مگه شوخی دارم باهات ؟ این رسم خانواده است . ببینم ، تو صبح كله سحر اینجا چی‌كار می‌كنی بدون خانم ؟
    - خوب ... اومدم بگم داریم می‌ریم ... می‌ریم ماه عسل ، خواستم نگران نشید .
    - تو ماشین كه كسی نبود .
    جواب ندادم و دویدم بیرون و سوار شدم و راه افتادم . فقط یه فكر تو ذهنم می‌چرخید ، اینكه كار فرنگیس نباشه . رفتم سمت خونه‌ی فرنگیس . رسیدم و تندی در رو كوبیدم و منتظر شدم تا اینكه مستخدمه اومد و در رو وا كرد و تا من رو دید ، در رو بست . مجدداً در زدم ولی باز نكردن . با تمام وجودم می‌كوبیدم ، ولی باز نمی‌كردن . چندین بار هم زنگ زدم ولی خبری نشد . همش تو دلهره ي نبودن پريسا بودم كه مبادا از دستش بدم . جز اون ديگه چي داشتم . كاش ميشد حداقل حرفاي نگفتم و بهش بگم . كاش طوري نشده باشه كه بي پريسايي بشه بلاي جونم . واي كه چقدر بد ميارم خدا . چرا ؟ دليلش و كاش يكي بهم ميگفت .

    اوضاع بدي داشتم مثل مرغهاي سر كنده هي خودم و اينور اونور ميزدم . اومدم كمی عقب‌تر . سعی كردم یه سنگ مناسب پیدا كنم و بزنم شیشه‌ها رو بیارم پایین . پیدا كردم و با تمام قدرت به سمت خونه پرت كردم ولی قبل از اینكه بخوره به پنجره‌ی اتاق ملی ، یكی در رو باز كرد . سنگ خورد به شیشه و فرنگیس خانم هم اومد بیرون ولی تا دید شیشه‌ی اتاق ملی خرد شد ، دوید بالا . رفتم سمت خونه و دم در مستخدم اومد جلوم وایستاد .
    - چرا وحشی‌بازی درمی‌یاری ؟ معلوم هست چه غلطی می‌كنی ؟
    - زن من كجاست ؟
    - زنت ؟ من چه بدونم ؟
    زدمش کنار و از پله‌ها دویدم بالا و رسیدم تو خونه . در اتاق ملی باز بود . رفتم تو . سنگ خورده بود تو شیشه و شیشه ریخته بود رو ملی . سر و صورتش زخم‌های ریز شده بود و ازش خون می‌یومد . فرنگیس اومد سمتم و گفت :
    - دیوانه ، ببین چه غلطی كردی .
    رفتم نزدیك ملی . فرنگیس هم رسید و سعی كرد با نوك ناخن‌هاش بعضی شیشه‌های ریز رو از پوست ملی دربیاره .
    بعد سرش رو آورد بالا و به من گفت :
    - یعنی پدرت رو درمی‌یارم امیر ، معلوم هست چیكار می‌كنی ؟ خل شدی ؟ ملیحه به اندازه‌ی كلی داغون شده ، چیكار با این بدبخت داری ؟ ببین حال نفس كشیدن هم نداره .
    - من اومدم دنبال پریسا ، كجاست ؟
    - زن توئه ، از من می‌پرسی ؟
    فرنگیس بلند شد و رفت از اتاق رفت بیرون . بیشتر شیشه‌ها ریخته بود رو زمین و چند تا تکه‌ی ریز ریخته بود رو ملی . لاغرتر شده بود و معلوم بود اصلاً حالش خوش نیست و تا متوجه شد من روبه‌روش هستم ، سرش رو چرخوند سمت دیگه . فرنگیس با چند دستمال و مایع ضدعفونی اومد تو و نشست بالا سر ملی .
    - زنت و به این زودی گم كردی ؟ تحویل بگیر ملیحه خانم ! شما به خاطر این دست و پا چلفتی داری خودتو به كشتن می‌دی ، نه غذایی ، نه آبی ، نه حركتی .
    ملیحه هیچ عكس‌العملی نشون نمی‌داد و اصلاً انگار تو اتاق نبود . كمی از فرنگیس فاصله گرفتم و گفتم :
    - از دیشب پریسا نیست . نمی‌دونم كجا رفته . ولی از تو بعید نیست بخوای زندگی منو سیاه كنی .
    - اولاً تو نه ، شما . در ثانی می‌شه منظورت رو روشن بگی ؟
    - منظورم اینه كه تو پریسا رو دزدیدی ! خودت دم عروسی تهدیدم كردی .
    - من فقط گفتم عاقل باش و برگرد . ولی حالا كه زن گرفتی ، همه چی تمومه . من وقتی دم در عروسی بودم ، ملیحه و یوسف هم تو ماشین بودن . ملیحه ازم خواست بیارمش اونجا تا تو رو برای بار آخر ببینه . بی‌حال و مریض آوردمش اونجا و فقط چند كلمه باهات حرف زدم تا ملیحه ببیندت ، بعدش هم ازم خواست برگردیم كه عروسی شما به هم نخوره . من كاری با زنت نداشتم و ندارم . ملیحه هم از تو دل می‌بُره ، نترس .
    - یوسف كه برگشته ، ملی چرا آروم نگرفته ؟
    - دیگه یوسف رو نمی‌خواد . یوسف می‌خواد باز عاشقش كنه ، نمی‌تونه . اصلاً نمی‌خواد ریختش رو ببینه . دیروز از عروسی اومدیم خونه و تا دم صبح ملی یه بند گریه كرد و حالش بدتر شد . این هم كه وحشی‌بازی شما . سنگ می‌زنن تو شیشه ؟
    فرنگیس راست می‌گفت ، می‌شد صداقت رو تو لحن و نگاهش دید . راه افتادم و از خونه اومدم بیرون . دم در كمی با مستخدم بحثم شد و بالاخره بی‌خیالش شدم و خواستم راه بیفتم كه فرنگیس از خونه اومد بیرون و گفت ملیحه باهام كار داره .
    مجدداً رفتم تو . تا رسیدم تو اتاق ، ملی برگشت سمتم و طوری كه معلوم بود دیگه جون نداره ، گفت:
    - من می‌دونم كجاست . یوسف بردتش .
    - یوسف ؟ چرا ؟ كجا برده ؟
    نمی‌دونم ... فقط به من گفت كه اگر دلت با امیره ، من راهتون واسه به هم رسیدن رو باز می‌كنم .
    چند دقیقه مبهوت زل زده بودم بهش و باورم نمی‌شد همچین حرفی شنیدم . بعد یهو به خودم اومدم . تندی برگشتم بیرون و رفتم سمت ماشین و تا خواستم سوار بشم ، فرنگیس در جلوی ماشین رو باز کرد و سوار شد و گفت:
    - راه بیفت .
    - كجا ؟
    - تو برووووو ، من هم می‌یام . یوسف رو پیدا می‌كنیم ، نترس .
    - اون حیوون چرا باید زن من رو بدزده ؟ به خدا می‌كشمش .
    - ملیحه حالش اصلاً خوش نیست . یوسف هر كاری كرد ، ولی جواب نداد . اون نمی‌خواد ملیحه بمیره ، به خاطر همین هر كاری واسه بهتر شدن حالش می‌كنه . برو شادآباد . شاید یوسف برده باشدش .
    هیچی نگفتم و راه افتادم . تا اون جایی كه می‌تونستم ، گاز می‌دادم . رسیدیم دم خونه‌ی یوسف و پیاده شدیم . تا رسیدیم دم در ، نگار كه انگار واسه كاري داشت جايي ميرفت در رو باز كرد و تا ما رو دید ، سر جاش خشكش زد .
    - سلام .
    بدون معطلی جلوش وایستادم و گفتم :
    - یوسف هست ؟
    - خوبین امیر جان ؟ مشكلی پیش اومده ؟
    - بله مشكلی پیش اومده . فعلاً شما بگید یوسف كجاست .
    - والله به خدا خبر ندارم ، نگرانم كردین .
    نگار خیلی آروم رفت سمت فرنگیس و بهش گفت :
    - خوبین خانم ؟ می‌شه بگین با این حس و حال این وقت صبح چرا دنبال یوسف می‌گردید ؟
    - باید پیداش كنیم . شما خونه‌ای ، جای خلوتی ، چه می‌دونم ، جایی كه یوسف داشته باشه ، نمی‌شناسی ؟
    - ای بابا ! آدم رو می‌كشید تا حرف بزنید . یوسف جز اینجا جایی نداره كه . من باهاتون می‌یام بلکه پیداش کردیم .
    ...
    راه افتادیم و سه تایی رفتیم خونه‌ی قدیمی جلیل رو دیدیم ، ولی خبری نبود . نگار از یكی دو تا از دوست‌های صمیمی یوسف هم پرسید ، ولی اون‌ها هم خبری از یوسف نداشتن . از نگار پرسیدم :
    - جای دیگه‌ای نداره ؟
    - اول شما بگید چه خبره .
    - یوسف آدم دزدیده ! حالا فكر كنید ، ببینید جای دیگه‌ای داره یا نه .
    نگار هاج و واج من رو نگاه می‌كرد و نمی‌دونست چی بگه . كمی من‌من كرد و زبونش وا شد .
    - یوسف من آدم نمی‌دزده .
    - بدزده كجا می‌بره ؟
    - ما جای دیگه‌ای نداریم ، فقط خونه‌ی پدری من هست كه خودم خریدمش که بعضی وقت‌ها برم و گذشته رو زنده كنم .
    - كجاست ؟
    - شوریده .



    بابك لطفي خواجه پاشا
    اسفند نود و پنج
    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۲/۱۳۹۵   ۰۰:۳۰
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان