خانه
35.9K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۲۲:۵۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت پنجاه و هشتم



    تا حالا اسم شوریده به گوشم نخورده بود ، ولی تا شنیدم ، دهنم شور شد و حس كویر نشست رو جونم . از نگار خواستم من رو ببره اونجا . قبول كرد . رفتیم داروخونه و نگار رفت تو مغازه . كمی گذشت ولی برنگشت . آروم‌ آروم دلیل نیومدنش برام عجیب‌تر شد و پیاده شدم و رفتم تو . نگار داشت قدم می‌زد و خانومی كه قبلاً هم دیده بودمش ، پشت پیشخوان وایستاده بود . نگار تا من رو دید ، گفت :
    - بریم .
    - خبری شده ؟
    نگار رفت طرف خانمی كه پشت پیشخوان بود و سرش رو چرخوند سمت من .
    - مهلقا می‌گه یوسف صبح زود كلیدها رو از دخل ورداشته .
    مهلقا خانم كه احساس كرد رنگ و روی نگار كمی زرد شد ، بدو یه لیوان آب رسوند بهش و همان‌طور كه با تعجب به كت و شلوار خونی‌ام نگاه می‌كرد كه صبح با عجله تن كرده بودم ، گفت :
    - هر چی هم ازش پرسیدم می‌خوای چیكار ، حرفی نزد .
    نگار لیوان آب رو سر كشید و داد به مهلقا و گفت :
    - بر شیطون لعنت ! حالا چه خاكی تن سرم كنم یوووووسف ؟ مهلقا من می‌رم شوریده . تا شب برمی‌گردم . باید بفهمم حرفای این امیر و برادرم یوسف به هم می‌چسبن یا نه .
    - برو ، انشالله كه مشكلی نباشه ، آروم باش . چیزی نیست . برو از نزدیك ببینش تا خیالت راحت بشه . یه سر هم به مادر و پدر من بزن ، دلت هم وا می‌شه .
    رفتم سمت نگار و گفتم :
    - می‌شه راه بیفتین بریم یا برم كلانتری یه گلی رو سرم بمالم ؟
    نگار بدو اومد طرفم و روبه‌روم وایستاد و خیلی جدی و محكم گفت :
    - من خودم كلانتری‌ام . هنوز كه خبری نیست . برادرم اگه خبطی كرده باشه كه نمی‌كنه ، خودم آویزونش می‌كنم . بریم .
    من و نگار زدیم به جاده و فرنگیس هم ازمون جدا شد تا بعداً با محمد برسه به ما . راه حدود سه ساعتی طول كشید و دم ظهر رسیدیم . از جاده اصلی پیچیدیم تو یه راه فرعی . از كنار یه ساختمون بتنی زمخت رد شدیم و مسیر تنگی رو كه روبه‌رومون بود ، رفتیم تا تهش .

    پیچیدیم تو دهی كه شاید كمی بزرگ‌تر از بقیه دهات بود ، ولی هر چی بود ، شهر نبود . تو یه كوچه‌ی طولانی رفتیم جلو . از كنار خونه‌های قدیمی گذشتیم كه بیشتر یا كاهگلی بود یا آجری . وسط كوچه نگار دم یه خونه وایستاد كه از خونه‌های دور و برش مرتب‌تر بود و تازه روش نمای سنگ زده بودن و داربست‌ها هنوز رو ساختمون بود . كمی نگاهش كرد و رد شد . چند تا خونه بعد از اون وایستاد . پیاده شدیم و قبل از اینكه بریم تو ، نگار اومد سمت من و گفت :
    - میشه یه خواهشی ازت بكنم ؟
    - میشه زود این در و باز كنید تا دیوانه نشدم ؟
    - همین دیگه ، خواهش من اینه که شما بشینید تو ماشین و ده دقیقه به من وقت بدید .
    - خانم عزیز من دل تو دلم نیست ، داری شرط می‌ذاری حالا ؟
    - ازتون تقاضا می‌كنم . شما بشینید تو ماشین .
    - زن ناحسابی برو كنار . من اون در رو می‌شكنم به خدا .
    - هوار نزن ، ازت ...
    - غلط كردی از من خواهش كردی . من از كوره دربرم ، شهلا مهلا ، پوری سوری نمی‌شناسم . به جان ... به جان پریسا نری از جلوی در كنار ، یه بلایی سرت می‌یارم .
    - تو رو جان همون پریسا كمی صبر كن . جفتتون جوونید و یه لحظه خون به مغزتون نمی‌رسه ، آتیش می‌گیرید . تو رو خدا ، تو رو جان عزیزت كمی آروم باش .
    چند لحظه زبونم بند اومد و مات زل زدم بهش . خيلي گرم و ملایم گفت :
    - خواهش ميكنم آقا ، بشین تو ماشین امیر جان .


    چشم‌های محجوبش كه از فكر یوسف مثل كاسه‌ی شراب سرخ شده بود و جذبه‌ای كه در كلامش داشت ، مجبورم كرد كمی عقب بیام و برم تو ماشین .
    نگار در زد و منتظر موند . كسی در رو باز نكرد . چند بار دیگه هم زد ولی خبری نشد . دو سه دقیقه همونجا منتظر موند و بعد اومد سمت ماشین و با سرش به در اشاره كرد كه یعنی خبری نیست .
    - حتماً درو باز نمی‌كنه . برو بزن خانم . من تا شب اینجا وایمی‌ستم .
    نگار رفت سمت خونه تا خواست در بزنه ، چفت در باز شد و من سریع از ماشین پیاده شدم ، ولی نگار تندی رفت تو خونه و در رو بست . برگشتم سمت ماشین و همونطور كه از حرص نفس‌نفس می‌زدم ، دست‌هام و گذاشتم رو كاپوت . یهو یكی زد رو شونه‌ام . برگشتم و دیدم یه پیر مرد زوار در‌رفته‌ی بدقیافه پشت سرم وایستاده . تا برگشتم ، گفت :
    - خبریه ؟
    - برو رد كارت .
    - لباس‌هات چه شیكن .
    - برو رد كارت .
    - دامادی ؟
    - بله دامادم .
    - از عطر و تیغ صورتت پیداست .
    - برو رد كارت .
    - برا من دور نگیر ، من جعفرجنی كلانتر كوچه‌ام . می‌گم چه خبره ، لات‌بازی هم درنیار .
    - یكی تو اون خونه قایم شده ، منتظرم بیاد بیرون . دزدی كرده .
    - جنه ؟
    - نه آدمه .
    - نصف آدم‌های دو رو برت جنن ، ولی ازت قایم می‌كنن كه نفهمی . باور نمی‌كنی ، به فرق سرشون نگاه كن .
    - می‌شه بری دنبال كارت ؟
    سر تكون داد و رفت . كمی كه ازم دور شد ، برگشت و گفت :
    - زنت رو دزدیده ؟
    آروم رفتم سمتش .
    - تو از كجا میدونی ؟
    - قفس تنگ است و در بسته است ، گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش . من قدیما جن‌گیر بودم ، الان گدایی می‌كنم . تو شوریده می‌چرخم .
    - كارت كه خوب نون داشت .
    - خون داشت ، معصیت داشت . كور بودم ، تازه می‌بینم . یه عمر واسه مردم دعا و فال و كوفت و زهرمار می‌گرفتم . بعضی وقت‌ها هم جواب می‌داد . پیر شدم ، بچه هم نداشتم . برادرزاده‌م اومد تنگم . قالتاق بود ، شارتان بود . كارهام رو یاد گرفت و كار كرد . می‌نشستم یه گوشه به دعا نوشتنش و مو آتیش زدنش نگاه می‌كردم . دیگه حتی بهم به زور غذا می‌داد و كمكم می‌كرد . بیشتر یه گوشه‌ی اتاق بودم و آدم‌ها رو نگاه می‌كردم . خیلی‌هاشون با دعاها درمون می‌شدن ، با دعاهایی كه برادرزاده‌ی بی‌سواد قزمیت من می‌نوشت . تازه واسه خود من هم ورد و جادو می‌نوشت ، بدن دردم آروم می‌شد . وقتی آدم‌هایی رو میدیدم كه واسه رسیدن به خدا جایی جز اونجا پیدا نكرده بودن ، به یك حقیقت رسیدم .
    - چی ؟
    - تو هم یه روز می‌فهمی . راستی دامادی كه با كت و شلوار روشن و خونی با كفش‌های ورنی این‌طوری یه جا واستاده باشه ، زنش رو دزدیدن . نترس ، پیدا می‌شه .
    این رو گفت و همین‌طور كه واسه خودش حرف می‌زد ، از اونجا دور شد .
    صدای باز شدن چفت در رو شنیدم و برگشتم سمتش . نگار لای در وایستاده بود و گفت :
    - بیا تو .
    بدو رفتم سمتش و تا خواستم پام رو بذارم تو خونه ، نگار مچم رو گرفت و گفت :
    - فقط آروم باش . زنت اینجا نیست . من همه جا رو گشتم ، تو هم بگرد .




    بابك لطفی خواجه پاشا
    اسفند نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان