خانه
107K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۲۲   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سوم

    بخش اول



    وقتی اونا رفتن بابام وانمود کرد تو دستشویی گیر کرده و بیرون نیومد چشمتون روز بد نبینه و موقعی که اومد قیامتی بر پا شد اون سرش ناپیدا ......
    مامان زار و زار گریه می کرد و می گفت : که من یکساله یک چادر نتونستم بخرم ... همش میگی ندارم صدام در نیومده اون جهاز بود به این بچه دادی ؟
    هانیه جلوی شوهرش خجالت کشید و گفت مگه چش بود مامان ؟ وا این حرفا چیه می زنی ؟ چرا پای منو وسط می کشین ؟ بابام هر کاری از دستش بر میومد کرد چیکار کنه دیگه ؟ مگه نه عطا ؟
     عطا هم گفت : آره بابا این چه حرفیه ما که طلبکار نبودیم ....
    مامان همین طور که به زور گریه می کرد زد رو پاشو و گفت : دِ از بس ما کم توقع بودیم ...  برای اینکه هیچ وقت ازش چیزی نخواستیم و وانمود کردیم راضی هستیم ... اون خودشو  زده به اون راه  انگار نه انگار که باید یک کم زندگی ما هم بهتر بشه ........
    بابام گفت : مگه تا حالا کم و کسری داشتی ؟ زری خجالت بکش .... اصلا نمی خوام برم ... چی میگی حالا ؟ آلمان پیش کش اون داداشت ؛؛ مرتیکه یک ماشین می خره و دولا پهنا میندازه به یک بیچاره ... خوبه که همیشه خودش تعریف می کنه از شیرین کاری هاش ، ما نگفتیم ... من آلمان برو نیستم خودتو بکشی نیستم ..... بی پرده بگم مال مردم خور نیستم .......
    مامان گفت : ای داد بیداد گوش نکردی چی میگه ؛؛ همین طوری برای خودت حرف می زنی ... تو برو ماشین رو بیار بهت دستمزد میده دیگه به کار اون که کار نداری .....
    بابام گفت : نمی .... خوا ... مممم .. نبینم دیگه حرفشو بزنی ... یک کلام ختم کلام نمیرم  ..... وقتی بابام رفت تو رختخوابش بخوابه پشتشو کرد به مامان و این نشونه ی خیلی بدی برای مامانم بود که بینهایت ناراحت می شد و عکس العمل نشون می داد .....
    و اونا یک هفته با هم  قهر بودن ... نه که با هم حرف نمی زدن ولی سر سنگین بودن و بهم نگاه نمی کردن .....
    نتیجه ی این قهر آخر هفته معلوم شد که دوباره دایی با زنش و سه تا پسرش اومدن خونه ی ما .....
    ماچ و بوسه و از دل هم در آوردن و بالاخره بابام راضی شد یک بار این کارو بکنه و مدارک لازم رو داد به دایی تا کارای خروجش از ایران رو انجام‌ بده .......... و  بره آلمان و برای دایی اکبر ماشین بیاره  .....
    وقتی اونا رفتن دیدم روی پله نزدیک در حیاط تنها نشسته ....
    کنارش نشستم و دستم رو از توی پهلوش دادم تو و دستشو گرفتم و خودمو چسبوندم بهش و سرمو گذاشتم روی شونه ش ....
    اونم به نشونه ی محبت چند بار زد روی دست من و گفت : تو میگی چیکار کنم بابا ؟
     پرسیدم : برای چی ؟ برای رفتن به آلمان ؟ گفت : یک چیزی ازت می پرسم راست بگو : تو تا این سن رسیدی کم و کسری داشتی ؟ اصلا فهمیدی از کجا میاد از کجا میره ؟
    گفتم : بابا جون اگر می خوای نری نرو اصراری نیست .... ول کن دایی و مامانو ..... تقصیر اون  زن داییه هی می شینه زیر پای مامان.....
    مامانم که ساده به حرف اون گوش می کنه ... شما گوش نکن کار خودتو بکن ........
    سرشو تکون داد و گفت : آخه درد سر اینه که داییت دلش برای ما نسوخته اون الان یک کسی رو می خواد که دفعه ی اول باشه میره از ایران بیرون من که سر در نمیارم ولی مثل این که یک مزایایی برای بار اول هست این مرتیکه می خواد از من استفاده  کنه .....
     برای همین منو می خواد و این طوری به من پیله کرده .... حالا بدبختی اینه که منت هم می ذاره انگار من خرم ......
    بعد یک نفس عمیق  کشید و گفت : ول کن بابا حالا که قبول کردم یک بار میرم ببینم چی میشه .... پاشو برو بخواب .......



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان