خانه
107K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۳۳   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سوم

    بخش پنجم



    بهروز گفت : برای چی شما بدین این دیگه از کجا آوردین شما تا آخر عمرت هم کار کنین نمی تونین پول اون ماشین رو بدین ...
    دایی شروع کرد به داد و هوار کردن که : حالا بیا مالتو از دست بده و جواب جوجه خروس ها رو هم بده ، طرف من شماها نیستین مراد باید خودش بگه .... جواب منو بده چیکار کنم زدی ماشین رو داغون کردی کی باید خسارت بده ؟ من داد میزدم و بهروز هوار می کشید و زن دایی قرشمال بازی در میاورد .....
    بابام که دیگه دید داره کار به جای بدی میکشه کوتاه اومد و گفت : باشه من میدم ولی الان که ندارم ...
    دایی گفت خوب منم همینو میگم الان قول میدی فردا که آب ها از آسیاب افتاد می زنی زیرش من دستم به کجا بنده ؟ این سفته برای همینه که یادت باشه وگرنه من تو عالم فامیلی می خوام با این یک برگ کاغذ چیکار کنم گوشتمون زیر دندون توس تو شوهر خواهر منی ... غربیه که نیستی ...... و سفته رو گذاشت جلوی بابام و یک خودکارم داد دستش و اونم جلوی چشم همه امضا کرد دایی خوشحال اونو تا کرد و کرد تو جیبشو گفت بریم خانم کار دارم برم ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم .....


    احساس کردم قطار ایستاد به بیرون نگاه کردم......
    نفهمیدم اونجا کجاس .... به ساعت نگاه کردم نزدیک پنج صبح بود و هوا داشت روشن می شد  ... ساکم رو باز کردم و همون جا توی قطار  نمازم رو خوندم ... و بعد دراز کشیدم و خوابم برد .... با سر و صدای بچه ها بیدار شدم یلدا گفت مامان جان داریم می رسیم ... گفتم زود وسایل رو جمع کنین تا من حاضر بشم .... ولی غم دنیا اومد به دلم کجا رو داشتم برم نمی دونستم نه دوستی و نه آشنایی ..... وقتی قطار به ایستگاه رسید از همون پنجره یک باربَر صدا کردم و بهش گفتم بیا بالا کمک .... گفت اجازه ندارم ... و مجبور شدم خودم چمدون ها رو تا دم در ببرم ...
    یلدا سیزده سالش بود و امیر پنج سال و علی سه سال ... و هیچ کدوم نمی تونستن به من کمک کنن فقط علی رو دادم دست یلدا و خودمم دست امیر رو گرفتم و دنبال باربر رفتیم .....
    یک تاکسی گرفتم و به راننده گفتم : آقا من تا حالا مشهد نیومدم این بار اولمه میشه منو یک جای خوب و ارزون ببری که بچه ها راحت باشن ؟
     گفت : باشه خواهر می برمت یک جای خوب رو چشمم .......
    توی تاکسی بازم به یلدا سفارش کردم مامان جان الهی من فدات بشم دخترم تو رو خدا ببین چقدر سختی می کشیم تا تو رو نشناسن دیگه جلوی زبونت رو بگیر مامان جان نکنه دوباره در این مورد حرف بزنی ...
    به خدا خودت تو درد سر میفتی مادر ...



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان