خانه
109K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۳:۲۸   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجم

    بخش پنجم



    با صدای علی به خودم اومدم تشنه بود ، بلند شدم و بهش آب دادم و نماز خوندم و خوابیدم ...
    باید صبح میرفتم دنبال خونه ..... صبح اول وقت بعد از این که صبحانه ی بچه ها رو دادم اونا رو سپردم به یلدا و گفتم از در اتاق حتی برای دستشویی بیرون نیان .
     خودتون رو نگه دارین تا من بر گردم .... اول رفتم سراغ آدرسی که از اون زن گرفته بودم ... پرسون پرسون توی کوچه پس کوچه های باریکی که پر بود از خونه های کوچیک انتهای یک بن بست اونجا رو پیدا کردم وقتی رفتم تو شرایط رو مناسب ندیدم ....
     اینجا جای من نبود درست حدس زده بودم ؛؛  ... اتاق های پهلوی هم پر از زوار بود شلوغ و کثیف و غیر قابل تحمل  ... اومدم بر گردم که زن صاحب خونه منو دید و شناخت ... صدام کرد و خودش بدو اومد جلو و گفت : بفرمایید تو من اون اتاق آخری رو میدم بهتون کسی کاری به کارتون نداره بفرما .... روم نشد بهش چیزی بگم ... رفتم و باهاش اتاق رو دیدم ولی همون طور که فهمیده بودم مناسب نبود .... ولی خوب فکر کردم اینجا باشه برای آخرین گزینه ... پرسیدم ماهی چند؟ و چی در اختیارم می ذارین ...
    گفت : کرایه با آقامانه ... ولی اون آشپز خونه در اختیارته که غذا درست کنی ظرف کثیف توش نمونه و پول آب هم باید جدا بدی پرسیدم حموم دارین ؟
    گفت : نِه ... حموم سر کوچه هست راحته دو قدم راه بیشتر نیست .... دستشویی هم تو حیاط هست ....
    گفتم : باشه پس فکرامو بکنم بر می گردم ....
    گفت : نمیشه باید الان بگین می خواین یا نه؟  ما باید به زوار اجاره بدیم ....
    گفتم : تا فردا صبر نمی کنین ؟
     گفت : چرا تا فردا صبر می کنیم ولی اجاره ی امشب رو باید بدین .... گفتم نه شما برین اجاره بدین من نمی خوام ......
    شاید باور نکنین همه ی این حرف ها مثل پتک می خورد تو سر من ؛؛ داشتم دیوونه می شدم اگر مطمئن بودم که برای همیشه می مونم یک فکری می کردم ولی نمی دونستم تا کی می تونم تو مشهد دوام بیارم  ... اول رفتم شیراز بعد یزد و چند ماه هم توی سمنان زندگی کردم ....
     دوباره برگشتم تهران و از اونجا اومدم مشهد و حالا نمی دونستم تا کی توی این شهر آواره می مونم .....
    از اونجا اومدم بیرون و با ناامیدی شماره ی چلو کبابی رو گرفتم ...
    خودمو معرفی کردم ... همون پسر جوون بود ...
    یادش اومد و گفت : شما الان کجایین من میام دنبالتون می برم بهتون خونه نشون میدم ....

    گفتم : ... والله من نمی دونم کجام شما بگو کجا بیام ... من تاکسی میگیرم میام اونجا .....
    گفت : گنبد سبز شما اونجا پیاده شو من همون جا منتظر میشم ..........



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان