خانه
107K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۵/۱۲/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هشتم

    بخش چهارم



    صبح تازه بیدار شده بودم و داشتم چایی درست می کردم که یکی زد به در فکر کردم حاج خانمه از پشت در پرسیدم کیه ؟
    مصطفی بود گفت : ببخشید خانم تهرانی میشه بیاین کارتون دارم ...
    زود مانتو پوشیدم و شالم رو سرم کردم و در و باز کردم ...
    گفتم : سلام حالتون چطوره ؟
     گفت : مرسی ببخشید ... مادر گفتن دنبال کار می گردین منم سفارش کرده بودم ... چند تا مورد هست که می خواستم ببینم شما کدوم رو بهتر می دونین که بریم صحبت کنیم ..... خوشحال شدم ...دمپایی رو پام کردم و رفتم تو حیاط ....
    گفتم : خدا خیرتون بده خیلی نگرانم که یک کاری پیدا کنم فکر کردم حاج خانم فراموش کرده ....
    همین طور که سرش پایین بود و سرخ و سفید می شد ... گفت : بله اتفاقا مادر من هیچوقت این جور چیزا رو فراموش نمی کنه روزی ده بار به من سفارش می کنه و به خواهرام و شوهراشون میگه چی شد چرا کار پیدا نکردین ؟ نه ایشون یادشون نرفته ....
    گفتم : خدا منو ببخشه که اینقدر پررو شدم شما خودتون بهم رو دادین آقا مصطفی حالا این کارا چی هست ؟
     گفت : گفتین پرستار هستین ... یک جا هست توی شرکت شوهر خواهر من ... به شغل شما نمی خوره ولی شما می تونین کار دفتری بکنین؟ ... یک کار دیگه هم هست  الان من دقیقا نمی دونم چه کاریه ولی تو یک شرکت ساختمونیه ... یک جا هم هست که فکر نکنم شما قبول بکنین
    چون حقوقش کمه ... تو یک کلینک برای تزریقات یک نفر رو می خوان فعلا همین بود اگر نپسندید اشکالی نداره بازم می گردم .....
    گفتم : همون کلینک خوبه فعلا میرم تا بعد .... میشه موقتی برم اونجا ؟
    گفت : شما چیزی نگین که موقتی میرین بد میشه ....  من عصر میام خودم میبرمتون ... هر وقت کار بهتری پیدا کردیم بعدا خودتون بگین نمیام این طوری بهتره   ....
    گفتم : باشه من امروز باید مدارک یلدا رو ببرم مدرسه ساعت چند شما میان؟ .... سرشو بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : ساعت چهار خوبه ؟
    گفتم : بله من که کاری ندارم .....
    خدا حافظی کرد و رفت .... با همه ی احترامی که برای اون و حاج خانم قائل بودم احساس کردم مصطفی اون روز یک طور دیگه ای با من برخورد کرد و رفتارش عوض شده بود  ... رفتم تو فکر .....
    ولی زود به خودم نهیب زدم که خفه شو این فکرا رو نکن امکان نداره از بس مهربونن این طوریه ... بهاره تو خیلی احمقی با این سن و سال و سه تا بچه .....
    خیلی آدم بدی هستی در مورد مردم این طوری فکر می کنی ..... بعد فکر کردم خدا کنه این طوری نباشه وگر نه خدا می دونه باز چی به سرم میاد ......



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان