خانه
107K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۵/۱۲/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت نهم

    بخش دوم



    خوشحال شدم و در حالیکه نمی تونستم پنهون کنم گفتم : خیلی ممنونم دست شما درد نکنه تمام سعی خودمو می کنم .....  فقط یک خواهش داشتم که همیشه شیفت عصر باشم ...
    سرشو تکون داد که یعنی نباید مشکلی باشه ...
    گفت : فقط شیف بعد از ظهر تا ساعت ده شبه می تونین از دو تا ده شب بیاین ؟

    گفتم : باشه می تونم ....
    گفت : این فرم رو پر کنین و ببینین موافقی یا نه ، الان ماهی هفت هزار تومن به شما میدیم سه ماه بعد اگر از کارتون راضی بودم میشه ده هزار تومن ...

    گفتم : خوبه راضیم .... فرم رو امضا کردم و دوست مصطفی محل کارم رو نشون داد و قرار شد از فردا بعد از ظهر مشغول کار بشم .....
     مصطفی و امیر خیلی با هم دوست شدن و دیگه موقع برگشت با هم شوخی می کردن و می خندیدن و امیر بچه ام که مدت ها بود از همه چیز دور مونده بود احساس خوشحالی می کرد ...

    در خونه مصطفی بهش گفت : دوست داری بیایی چلوکبابی به من کمک کنی ؟
    امیر خوشحال شد و از من خواهش می کرد که اجازه بدم ... نمی دونستم در اون شرایط باید چیکار کنم ؟
    اون التماس می کرد و منم مادر بودم .........  بالاخره راضی شدم و گفتم بذار بره اینقدر توی اون اتاق مونده که بچه ام داره افسرده میشه ....
    گفتم : آقا مصطفی تو رو خدا چشم ازش بر نداری اون شیطونه مواظبش باشین .......

    مصطفی هم خوشحال بود مثل امیر ذوق می کرد و با هم سوار شدن و رفتن ........ ولی من که عادت نداشتم بچه هام ازم جدا بشن تا اونا برگشتن دل تو دلم نبود ....... مرتب سرک می کشیدم ببینم امیر اومد یا نه؟ ................
    تا در اتاق حاج خانم باز شد و امیر با چند تا پرس غذا اومد بیرون ، مصطفی توی حیاط وایستاد تا امیر بیاد تو .......
    من از پنجره اونو می دیدم .... در و باز کردم و مصطفی گفت : سلام امانتی شما .... شب بخیر ..
     گفتم : دست شما درد نکنه برای همه چیز ممنونم .... شب شما هم بخیر .....
    امیر با سه پرس چلوکباب مخصوص وارد شد ...
    یلدا که خوشحال شده بود ولی خوب دیگه من راضی نبودم و دوست نداشتم ... من مهربونی کردن و مهربونی دیدن رو دوست داشتم ولی همیشه حد رو رعایت می کردم و احساس کردم این دیگه از حدش بیرونه .....


    به هر حال اون شب رو با خیال کار فردا بچه ها رو خوابوندم  ... داشتم به این فکر می کردم که تمام این اتفاقات ظرف چند روز انجام شده ... بدون اینکه من حتی تلاشی کرده باشم .... یادم میومد که زمانی هر چی به درگاه خدا دعا می کردم و این در و اون در می زدم  بازم کارم درست نمیشد و حالا بدون اینکه دخالتی بکنم خود به خود همه چیز انجام می شد و من حیرون و متعجب بودم اگر این معجزه نبود چی می تونستم اسمشو بذارم ؟ ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان