خانه
107K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پانزدهم

    بخش دوم



    همین که نشستیم صبحانه بخوریم زنگ در به صدا در اومد و مامانم با هانیه اومدن با دست پر و یک صبحانه ی مفصل هم اونا آوردن من که خوشحال شدم ...
    هم برای این که خانجان اون حرف رو زده بود ... هم از اینکه این اولین روزی بود که من توی خونه ی جدید زندگی می کردم  .... و  هنوز عادت نداشتم ......
    خانجان با خوشحالی از اونا استقبال کرد و گفت : ای بابا چرا زحمت کشیدین لازم نبود من که بودم زری خانم جان به خدا اینقدر بهاره رو دوست دارم که برام مثل دختر خودمه اصلا فکر نمی کنم که عروسم باشه ....
    مامانم هم گفت : البته که دیگه دختر شماست خوش به حالش که شما مادرشین حالا ازش یک زن کامل می سازین من که نتونستم ....
    گفتم : مامان خانم طور دیگه ای نمی تونستی منو خراب کنی ؟ 
    همه دور میز نشستیم و صبحانه خوردیم ... منو حامد باید حاضر می شدیم بریم اصفهان ... چون من از پاتختی بدم میومد اجازه ندادم این مراسم رو بگیرن ...
    مامان و هانیه کمکم کردن و حاضر شدم و در میون دود اسفند و رد شدن از قران راهی شدیم ....
    حامد اونقدر خوشحال و شنگول بود که منم به وجد آورد ...
    آهنگ گذاشته بود و باهاش می خوند و می رقصید ... یک دفعه دیدم دوتایی با هم همصدا با خواننده می خونیم ... عاشقانه بهم نگاه می کردیم و دنیا مال ما شده بود ... حامد چند بار اصفهان رفته بود ولی من برای اولین بار بود اونجا رو می دیدم .....
    به محض اینکه به این شهر قشنگ رسیدم محو تماشا شدم ...
    میدون نقش جهان خیابون های زیبا با درخت های تنومند و بلند ....
    حامد فورا یک هتل گرفت و همون جا ناهار خوردیم و رفتیم تو اتاقمون که کمی استراحت کنیم ...
    اون که تا سرشو گذاشت خوابش برد ولی من دلم می خواست برم بگردم ... یک ساعت که خوابید ...
    من ورد گرفتم بلند شو تنبل .... بلند شو تنبل ... می خوام برم بگردم نیای من میرم ... تا بالاخره بلندش کردم وبا زور حاضر شد و رفتیم برای دیدن اصفهان .....
    اول رفتیم سی و سه پل کنار زاینده رود .... تا به حال چنین منظره ی زیبایی ندیده بودم و هنوزم ندیدم .....
    اون شب کنار اون آب خروشان که بی وفقه از زیر پل بیرون می ریخت ... منو مجذوب خودش کرده بود ...
    همون جا نشستم و از جام تکون نخوردم ....

    حامد هی می خندید و می گفت بابا بیا بریم اصفهان خیلی جا های بهتری هم داره ....
    گفتم : نمی خوام اینجا رو دوست دارم .......
    حامد رفت و شام گرفت و آورد و کنارم نشست کمی که مثل من نگاه کرد گفت : راست میگی خیلی قشنگه تا حالا این طوری دقت نکرده بودم ...



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان