خانه
107K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۲۳:۴۸   ۱۳۹۵/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    داستان من یک مادرم

    قسمت شانزدهم
    بخش سوم



    رسیدیم در خونه و مصطفی با سرعت اومد علی رو از بغل من گرفت ...
    من در ماشین رو بستم و رفتیم تو خونه ....
    یلدا در رو باز کرد و پرسید : علی خوبه ؟
    گفتم : نترس خوبه فقط تب داره ...
    از وقتی ما اومده بودیم تو اون خونه هر چهارتایی روی همون تخت دونفره می خوابیدیم ... امیر هنوز خواب بود و مصطفی علی رو هم برد گذاشت روی تخت و رفت دم در وایستاد
    و در حالی که صورتش باز تغییر کرده بود ، گفت : تو رو خدا بهاره خانم هر کاری داشتین به من بگین از ته دلم خوشحال میشم انجامش بدم .... بهم اعتماد کنین من هیچ وقت تنها تون نمی ذارم حتی اگر شما بخواین ..... و با سرعت قبل از اینکه من حرفی بزنم رفت و درو بست .......
    لحنش طوری بود که چیزی که توی قلبش بود بیان کرد جملات چیزی نبودن ولی کاملا مشخص بود که نسبت به من بی منظور نیست ... یلدا نگاهی به من کرد و ... با شک گفت : مامان ؟ فکر کنم آقا مصطفی از شما خوشش اومده ؛؛
    گفتم : نه عزیزم این چه حرفیه می زنی ؟ وای یلدا باید از اینجا بریم ... حالا چیکار کنیم ... اگر این طوری باشه من دلم نمی خواد اینجا بمونم .... آخه نمیشه ... نه ... تو مگه چی دیدی که اینو گفتی ؟ چیزی به نظرت اومد ؟
    گفت : نه مامان جان نظر نمی خواست معلوم بود .....
    گفتم : برو یک چایی برای من بریز ببینم چیکار باید بکنم ..... فعلا دیگه اگرم مُردیم نباید از اونا کمک بخوایم ... باید خودمون از پس کارامون بر بیایم توام باید کمکم کنی .... می خوای الان بری مدرسه ؟
    گفت : مدرسه امروزم شیفت صبح تعطیل شده خیالت راحت باشه .......
    علی تا بعد از ظهر تبش بند اومد ...
    حاج خانم نزدیک غروب برگشت و اومد به دیدن من .... درو براش باز کردم بازم دستش پر بود به هوای اینکه علی مریضه چند تا پلاستیک میوه با خودش آورده بود و می شد حدس زد که اونا رو مصطفی خریده ...... و من اینو می فهمیدم و نمی تونستم به روی خودم نیارم .... ولی توی این زمستون چیکار باید می کردم .....
    اگر این فکر احمقانه در ذهن مصطفی شکل گرفته باشه ؟ موندنم اینجا یک اشتباهه بزرگ بود ... اگر مصطفی یک روز خدای نکرده دست از پا خطا کنه ؟ چیکار باید می کردم ؟در حالی که مدیون محبت های اونو حاج خانم بودم ... و نمی تونستم حرفی بزنم ......
    نمی دونم اون روز ها رو چطور تحمل می کردم ...... وجودم مثل کوهی از غم و درد بود ... نه از وجود بچه هام لذت می بردم نه می تونستم براشون زندگی خوبی فراهم کنم که شایسته ی اونا باشه ... یلدا مثل یک گل داشت توی این وضع پژمرده می شد و دوران نوجوانیشو به بدترین شکل می گذروند و حتی امیر که خیلی هم باهوش بود و همه چیز رو می فهمید دیگه معترض من می شد و می گفت می خواد از اینجا بره و انگار طاقت اونم تموم شده بود .....
    شب که می خواستم بخوابم علی بازم یک کم تب داشت .....
    کنارش دراز کشیدم و دستم رو انداختم دور کمرش و کشیدمش توی بغلم ..... باز یادم اومد ......

    اون شب بهروز اولین کاری که کرد بلوزی که براش خریده بودیم پوشید و خوشحال بود مرتب از ما می پرسید بهم میاد ؟ مامان تدارک شام دیده بود و با هم رفتیم تو آشپز خونه .... اون رفت کنار ظرفشویی ... من از پشت بغلش کردم و سرمو گذاشتم روی پشتش و گفتم : .... مامان خیلی دل تنگت میشم .... یک چیزی ازت می پرسم راهنماییم کن ....
    با ترس برگشت و پرسید ؟ چی شده اذیت شدی ؟
    گفتم : نه ,, خانجان .... خیلی زن خوبیه ولی هیچ اختیاری به من نمیده حرف , حرف اون این طوری من برام خیلی سخته اینجا شو دیگه فکر نکرده بودم .... وسایلم که بیشتر تو انباریه ولی من حتی اختیار اتاق خودمو ندارم ....
    گفت : ترسیدم ای مادر گفتم حالا چی شده ... از همین اول کاری بهانه نگیر باید زندگی کنی راهشو پیدا کن ... نمیگم تن در بده ولی با خوبی و مهربونی نذار بینتون اختلاف پیش بیاد هانیه هم همش نگران همین بود و به من می گفت ولی من فکر کردم حالیت نیست نمی خواستم بهت بگم که بهش فکر کنی ولی از همین الان کار خودتو بکن به زبون خودش راضیش کن بزار بفهمه که توام برای خودت عقیده ای داری و باید حرف توام مهم باشه به جای این که چند سال عذاب بشی و بعد این کارو بکنی از همین اول محترمانه جلوش وایستا .....

    فردا باز حامد یک ساعتی رو صرف پوشیدن لباس کرد و یک دوش مفصل با ادکلن گرفت و از خونه رفت .... تا دم در بدرقه اش کردم و با خودم فکر کردم در مقابل اونم باید همین کارو بکنم فردا میگه تو که راضی بودی و حرفی نمی زدی چرا حالا یادت اومده .....
    حالا تازه فهمیده بودم زندگی به اون راحتی ها هم که من فکر می کردم نیست و باید سیاست و فکر پشت یک زندگی باشه تا بتونی به مشکل بر نخوری ... کاری که من می خواستم بکنم تا با همه فرق داشته باشم .... وگرنه همه چیز به زودی با تموم شدن صبر من تموم میشد ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۰/۱۲/۱۳۹۵   ۲۳:۴۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان