خانه
107K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۰۰:۰۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هفدهم

    بخش دوم



    این خبر مثل باد توی بیمارستان پیچید حامد فورا فرستاد شیرینی خریدن و همه اومدن برای تبریک ... اتاق حامد مرتب پر می شد و خالی می شد ، ولی احساس من خیلی عجیب بود . یک حس غریب یک مرتبه در من به وجود اومده بود ... مثل اینکه کسی به شما یک هدیه گرونبها بده و شما اونو دوست داشته باشی و به واسطه ی اون مقام با ارزشی پیدا کرده باشی ... زیر لب گفتم من مادرم .... آره من حالا یک مادرم ... و چقدر از این مقام لذت بردم و فکر کردم هیچ لذت و نعمتی بالاتر از این نیست که مادر باشی ...

    خواستم به خانجان و مامانم زنگ بزنم ولی حامد مخالفت کرد و گفت بذار خودمون بهشون بگیم ...
    روز عجیبی بود . حامد زودتر کارشو تموم کرد و با هم برگشتیم خونه در حالی که حامد از خوشحالی روی پاش بند نبود . کلید انداخت و در باز کرد و همزمان دستشو گذاشت روی زنگ و مدتی اونو فشار داد ... طفلک خانجان ترسیده بود هراسون اومد جلو و به ما نگاه کرد دید که صورتمون خوشحاله .

    حامد گفت : خانجان مژده بده ...

    خانجان به من نگاه کرد و پرسید آبستنی؟ با خنده سرمو به علامت آره تکون دادم ....

    آغوشش رو برای من باز کرد و گفت : بیا الهی فدای عروس خوب و نازنینم بشم ... چقدر خوشحالم که مادر بچه ی حامد تویی ...

    منم اونو بوسیدم و گفتم : منم خوشحالم که مادر بزرگش شما هستین ....

    و اونجا معنی صبر و گذشت رو فهمیدم . صبری که در مقابل خانجان نشون داده بودم . حالا می دیدم که محبت و عشق اونو به دست آوردم .......

    ازم پرسید به مامانت نگفتی ؟

    گفتم : نه اول شما ...

    گفت : بهش نگو مادر بذار امشب همه اینجا جمع بشن و همه رو با هم خوشحال کنیم و خودش با خوشحالی در حالی که بشکن می زد و گاهی قر می داد به همه زنگ زد و برای شام دعوتشون کرد و حامد رو فرستاد که برای شب خرید کنه...

    خانجان خودش برنامه ریزی می کرد به اجرا در میاورد و به منو و حامد دستور می داد ... ما هم که خیلی دوستش داشتیم هر چی گفت گوش کردیم و اون شب یکی از قشنگ ترین شبهای زندگی من شد ...

    مامانم وقتی شنید از خوشحالی گریه اش گرفت ... حالا می فهمیدم که اون چه احساسی داره مدتی تو بغلش موندم و سرمو گذاشتم روی سینه اش .

    اما حامد و بهروز اون شب از خوشحالی مرتب با هم شوخی می کردن و منو سوژه ی خودشون کرده بودن بهروز ادای منو موقعی که شکمم بزرگ می شد در میاورد و کلی با هم خوش بودن ... برادرهای حامد هم خیلی خوشحال شدن و از اینکه دوباره عمو میشن ابراز علاقه کردن ...

    تو اون شرایط به شدت دلم برای پدرم تنگ شده بود و اون شب چند بار یادش کردم که هر بار خانجان هم یاد پدر حامد رو زنده کرد ...

    من به جای حالت تهوع و ویار همش فشارم می افتاد و حامد مرتب اونو چک می کرد و برام دارو میاورد و تقویتم می کرد ...

     دانشگاه می رفتم و بیشتر سرمو به درس خوندن گرم می کردم . بیمارستانِ محل کار ما رو عوض کردن و امید منو که دلم می خواست روزها با حامد باشم ناامید . محل بیمارستان از خونه ی ما خیلی دور بود و زمان رفت و برگشت منم با حامد جور نبود و همین باعث آزار اون می شد همش نگران بود که اتفاقی برای من نیفته ... اون روزا وقتی از خونه میومدی بیرون دیگه کسی ازت خبر نداشت تا بر می گشتی ... این بود که من هر جا تلفن گیر میاوردم به حامد و اگر نبود به خانجان خبر می دادم که حالم خوبه....

    یک شب خواب خیلی عجیبی دیدم که تا چند روز فکرم رو مشغول کرد ....

    من وسط اتاق کوچکی نشسته بودم که راه به جایی نداشت نه دری و نه پنجره ای ولی لباسی سفید به تن داشتم با مقنعه ای سفید ... نور درخشانی اتاق رو روشن کرده بود ... من آروم نشسته بودم که یک دریچه باز شد و کسی از اون پنجره یک جواهر درخشان انداخت توی دامنم ... من اون شخص رو ندیدم ولی صداشو شنیدم که گفت : این با همه فرق می کنه بگیر و مراقبش باش ... و بیدار شدم ...


     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۲/۱۲/۱۳۹۵   ۰۰:۲۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان