خانه
107K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۰۰:۰۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هفدهم

    بخش چهارم



    از شدت سرما و باز سرفه ی علی بیدار شدم ... خونه یخ کرده بود فکر کردم بخاری خاموش شده ولی روشن بود ... باید زیادش می کردم ... اول  آهسته درو باز کردم و ظرف نفت رو آوردم و ریختم توش و بعد بخاری رو زیاد کردم تا گرم بشیم ... هر بار که در باز می شد کلی هوای خونه رو می برد بیرون ولی از ترس علی و شیطنت های امیر نمی تونستم بذارم گوشه ی اتاق ...

    اون روز هم هوا ابری و دلگیر بود تب علی بند اومده بود ولی هنوز حال نداشت ... یلدا رو بردم مدرسه و هر بار که این کارو می کردم دلم کف دستم بود که امیر و علی رو تنها بذارم و برم و برگردم ... ولی جرات نمی کردم یلدا رو هم تنها بفرستم بره ، اما مثل مرغ پر کنده به خودم می جوشیدم و  هزار تا فکر و خیال می کردم تا یلدا رو می بردم و میاوردم ...

    ولی وقتی بچه ها رو پیش یلدا می گذاشتم خیالم راحت تر بود به خصوص از وقتی تلویزیون گرفته بودم بیشتر روز سرشون به دیدن کارتون گرم بود ... امیر سندباد و پسر شجاع رو دوست داشت و امیر عاشق پینوکیو بود و یلدا خوب می دونست که چطوری سر اونا رو گرم کنه و مراقبشون باشه ....

    من می دونستم این احساس وظیفه چرا در وجود یلدا شکل گرفته . اون به خوبی می دونست که ما همه به خاطر اون در این وضعیت هستیم و شاید به این ترتیب می خواست جبران کنه . در عین حال ذاتا دختر دلسوز و مهربونی بود ...
     
    چند روز بعد توی کلینک بودم و مشغول بخیه زدن صورت و پیشونی مرد جوونی بودم که با موتور تصادف کرده بود و بشدت آسیب دیده بود ... همین طور که کار می کردم از پشت پرده صدای آشنایی شنیدم ... خوب گوش دادم صدای مصطفی بود ... دلم شور افتاد فکر کردم شاید برای بچه ها اتفاقی افتاده باشه . همینطور که کارمو می کردم دیدم نه ... حرفی از من نیست ... پس به روی خودم نیاوردم و همون جا موندم تا موقعی که اون خداحافظی کرد و تشکر و فهمیدم که داره میره ...

    بعد تحقیق کردم ببینم اون برای چی اومده ؟

    یکی از پرستارا گفت: همون آقایی که قد خیلی بلند داشت و هیکل مند بود ؟

    گفتم : آره

    گفت : می خواست گوشش رو شست و شو بده ...‌

    خوب چون سراغ من نیومده بود خوشحال شدم ، ولی موقعی که داشتم می رفتم خونه دیدم دم کلینیک وایساده ... منو که دید پیاده شد و سلام کرد و گفت : بهاره خانم من میرم خونه بیان سوار بشین ...

    پرسیدم : اینجا چیکار می کنین؟

    گفت : گوشم درد می کرد اومدم به دکتر نشون دادم . دیدم نزدیک تعطیل شدن شماس با خودم گفتم صبر کنم با هم بریم ...

    چند لحظه مردد شدم نمی خواستم با اون برم و برای این کار هم دلیل خوبی داشتم . با خودم گفتم بهاره اینجا باید محکم باشی و کارو یکسره کنی تا به جای باریک نکشیده ...

    غافل از اینکه کار به جای باریک کشیده شده بود ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۲/۱۲/۱۳۹۵   ۰۰:۳۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان