خانه
109K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۳:۴۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت نوزدهم

    بخش سوم


    مامان خبر نداشت ما میریم . از خوشحالی روی پاش بند نبود . اول یلدا رو از بغل من گرفت و شروع کرد به قربون صدقه ی اون رفتن . ما رو برد بالا ... دیدم بهروز برای یلدا تخت کوچیک درست کرده و کلا اتاق رو برای منو و حامد و یلدا درست کرده بودن که ما اومدیم با بچه راحت باشیم و این برای من خیلی با ارزش بود ...

    حامد هر روز  از سر کارش با دست پر می اومد خونه ی مامان و دور هم جمع می شدیم . اون با بهروز و عطا شوخی می کردن و می خندیدیم ... مامانم باب میل من و حامد با یلدا رفتار می کرد و کلا اینجا راحت تر بودم ولی می دونستم که خانجان حتما ناراحت شده و بدون هیچ تردیدی تلافیِ  اونو سر من در میاره ...

    ولی اونقدر پیش مامانم راحت بودم که دلم نمی خواست برگردم و حتی حامد هم همینطور بود ... اونم بهش خوش می گذشت . شب ها با بهروز تخته بازی می کردن و فردا ی همون شب کسی که باخته بود باختش که یک چیز خوراکی بود می خرید و دور هم میخوردیم وکلی خوش بودیم ...

    یک هفته گذشت و من گاهی به خانجان زنگ می زدم و حامد هم بهش سر می زد و چون قرار بود روز بعد من برم دانشگاه باید میرفتم کتابام و وسایلم رو از خونه میاوردم ...

    حامد گفت : صبر کن من بیام با هم میریم ... چون باید فردا یلدا رو پیش مامانم می گذاشتم با حامد رفتیم خونه ...

    حامد زنگ زد و بعدم با کلید درو باز کرد و رفتیم تو ... خانجان توی اتاقش بود ...

    من رفتم و سلام کردم و خواستم ببوسمش زد تخت سینه ی من و گفت : ... برو برو پیش همون مامانت که یادت داده چه جور عروسی باشی ...

    حامد پرید جلو و با خشم گفت : چیکار می کنی خانجان ؟؟

    من دخالت کردم و گفتم : چیزی نیست ... ببخشید تو رو خدا شما تنها موندین ناراحت شدین ... ولی من حال نداشتم دیدم شما اذیت میشین ...

    حامد گفت : خانجان ؟ یعنی ما حق نداریم جایی بریم ؟ ای بابا اختیار خودمون رو نداریم ؟ ... نمیشه که دائما پیش شما باشیم ....

    خانجان گفت : لازم نکرده کی گفته پیش من باشین ؟ ... برین هر جهنم دره ای دلتون می خواد برین ... من احمقم که از صبح تا شب نشستم زن و بچه ی تو رو نگه داشتم ...

    حامد گفت : خوب خسته نباشین ولی چند روز هم رفتیم مامان بهاره این کارو بکنه مگه خودتون نگفتین که مامانش وظیفه داشته گذاشته رفته ؟ ... خوب ما رفتیم اونجا حالا چی میگین ؟ ...

    گفت : تف بروت بیاد که  تو روی من وایمیستی ؟ زنت یادت داده ؟ یا مادر زنت ؟ به زری خانم بگو دست شما درد نکنه ... بچه ی منو ازم گرفتی ... ولی خدایی هم هست ... صدای منو میشنوه ... حالا باشه که ببینین اگر عروسش باهاش همین کارو نکرد؟

    گفتم : خانجان الهی قربونت برم شما چی دارین میگین ؟ مامانم چیکار به این کارا داره تو رو خدا شما بگو چی دوست داری ما همون کارو می کنیم ... من نمی خوام شما  ناراحت بشین ... به خدا من نمی خوام از دست من عصبانی بشین ... ببخشید راست میگین ما زیادی موندیم ولی تقصیر حامد نیست من دوست داشتم پیش مامانم باشم ... فقط همین ...

    حامد عصبانی شده بود گفت : خانجان ... به خدا اگر بازم به کار ما دخالت کنین ...

    من وسط حرفش دویدم و گفتم : معلومه که خانجان حق داره ... مادرته ... تو بیخود می کنی خط و نشون می کشی برو ... خانجان الهی فداتون بشم تو رو خدا ناراحت نباشین من غلط کردم .....

    حامد با غیظ گفت : برو وسایلتو جمع کن بریم ...

    گفتم : خانجان اگر شما راضی نیستید من برم یلدا رو بیارم ... هان ؟ چی میگین ؟

    یک کم آروم شده بود و گفت : نه برین ... من کاری به شما ندارم ...

     حامد وسایلشو جمع کرده بود و گفت : خداحافظ و از در رفت بیرون منم همین کارو کردم ولی به زور بغلش کردم و بوسیدمش و رفتم ...

    تا سوار ماشین شدم حامد گفت : ببین بهاره تقصیر توست چرا اجازه میدی دخالت کنه یک بار که جلوش در بیایی دیگه نمی کنه خانجان اینطوریه اگر میدون ببینه می تازونه ... تو محکم باش ... من اینطوری خفه میشم نمی تونم کسی کنترلم کنه ...
     
    گفتم : به خدا دلم نمیاد ... مادره ... دلشو نباید بشکنی ... با خوبی بهش بگو . من بدم میاد تو روی خانجان  در میای ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان