خانه
109K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۳:۴۹   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت نوزدهم

    بخش چهارم



    فردا  از دانشگاه رفتم خونه ی مامانم و وقتی حامد اومد وادارش کردم بریم خونه ... ولی صبح دوباره یلدا رو آوردم و گذاشتم پیش مامانم ...

    غروب که برگشتم دیدم یلدا از بس گریه کرده سیاه و کبود شده و ساکت هم نمیشه ... اون گریه می کرد و مامانم گریه می کرد ... هراسون از بغل مامان گرفتم و فکر کردم الان ساکت میشه ... ولی نشد که نشد . یک ریز با صدای بلند جیغ می کشید هر کاری کردم شیر بخوره نخورد .

    مامان می گفت یک دفعه به گریه افتاد و دیگه هم ساکت نشده ...

    زنگ زدم به حامدو هراسون گفتم : یلدا خیلی وقته گریه می کنه آروم هم نمیشه می تونی بگی چیکارش کنم ؟

    گفت : صبر کن خودمو می رسونم ...

    من یلدا رو می دادم بغل مامانم اون می داد بغل من ... ولی فایده نداشت ... بچه اینقدر گریه کرده بود که دیگه صداش از گلوش بیرون نمیومد ...

    تا حامد رسید اونو گرفت تو بغلش و خوابوندش روی تخت که معاینه اش کنه ...

    یلدا در حالی که  دونه های عرق روی پیشونیش بود ساکت شد و به صورت حامد نگاه کرد و خندید ....

    حامد گفت : ای پدر سوخته منو می خواستی ؟ چی شده بود بابا ؟ دلت برام تنگ شده بود ؟

    و اونم می خندید و آقون واقون می کرد  ...

    مامان یک نفس راحت کشید و نشست و تازه به گریه افتاد ... بیچاره ترسیده بود که بلایی سر یلدا اومده باشه و خوب همه از چشم اون می دیدن ...

    مامان گفت : فکر کنم غریبی کرد یکی از همسایه ها اومده بود اینجا تا تو صورتش نگاه کرد زد زیر گریه و دیگه هم آروم نشد ...

    حامد که دید مامان اینقدر ترسیده گفت : چیزی نیست بچه گریه می کنه دیگه مخصوصا مثل دختر من که ناز داره ... عیب نداره هیچ بچه ای از گریه چیزیش نشده ...
    دیگه از فردا مامان با ترس و لرز یلدا رو نگه می داشت و اجازه نمی داد کسی اونو ببینه که نکنه  غریبی کنه ...

    تا من امتحانم تموم شد و تعطیل شدم . روز آخر رفتم خونه ی مامان تا حامد بیاد دنبالم بریم خونه که بهروز اومد خونه و گفت : توی خیابون شلوغ شده یک عده ای داشتن می گفتن مرگ بر شاه ...

    باور کردنی نبود چون هنوز ما این جور چیزها رو نشنیده بودیم و اصلا در موردش هم فکر نمی کردیم ...

    ولی بهروز می گفت : خیلی مردم عاصی شدن و داره شلوغ میشه ...

    داشتیم در این  مورد حرف می زدیم که حامد اومد و گفت: بهاره جان زود تر حاضر شو که می خوام ببرمت جایی ...

    بعد یلدا رو از من گرفت و منم وسایلشو بر داشتم رفتیم ...

    سوار ماشین که شدم ازش پرسیدم : برای چی عجله داری می خوای منو کجا ببری ؟

    گفت : صبر کن عشقم ... یک جایی ببرمت که می دونم خوشحال میشی ... دیدم داره میره طرف خونه ....

    گفتم : الکی گفتی ؟

    گفت : صبر داشته باش ...

    چند خیابون بالاتر از خونه نگه داشت و پیاده شد و یلدا رو ازم گرفت و گفت : بفرمایید ... بیا ببین می پسندی؟ 

    حامد خونه اجاره کرده بود و کلید اونم دستش بود ... این برای من یک رویا شده بود که بهش رسیده بودم .

    از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم و از کدوم طرف برم ... و چه آپارتمانی شیک و زیبایی ...

    یک هال بزرگ و دلباز با دوتا اتاق خواب ... نوساز و تمیز ...

    دور اون خونه ی خالی می گشتم و ذوق می کردم

    حامد پرسید : خوشت اومد ؟

    گفتم : حامد عاشقتم خیلی زیاد

    گفت : می دونم که چقدر خانمی با چیزی مخالفت نمی کنی برای همین بدون نظر تو اینجا رو اجاره کردم . وقتی نشونم دادن اصلا تو و یلدا رو توش مجسم کردم دیگه معطلش نکردم ...

    گفتم : خیلی عالیه ... ولی حالا مونده خانجان ... من که می ترسم بهش بگم ... دیگه این با خودت ... می دونم به این راحتی با این موضوع کنار نمیاد و از چشم من می بینه ... خدا به دادمون برسه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان