خانه
109K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۵:۲۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیستم

    بخش اول



    همین طورم شد ... وقتی خانجان شنید قیامتی به پا کرد که اون سرش ناپیدا

    ماجرا این طوری شروع شد که من و حامد اومدیم خونه دیدیم خانجان همه جا رو بطور شگفت انگیزی تمیز کرده ....  شام هم آماده بود ؛؛؛ با سالاد  و سبزی خوردن ؛؛ و خودش با روی خوش از ما استقبال کرد ....
    من و حامد از تعجب بهم نگاه کردیم ...

    حامد زیر لب به من گفت : خدا به خیر کنه خانجان چش شده ؟ ......

    و من حدس می زدم که حتما اون  احساس خطر کرده بود ما رو از دست بده ... یا اینطوری می خواست دل ما رو بدست بیاره به هر حال کار ما رو سخت کرد ...

    حامد یک چشمک به من زد و گفت : حالا چیزی نگو .....
    وقتی دور هم نشستیم که شام بخوریم ... حامد خودش شروع کرد....
     قلبم توی سینه به شدت می زد و از عکس العمل خانجان می ترسیدم ...
    حامد همین طور که یک لقمه کتلت می گذاشت تو دهنش و می جوید گفت : راستی خانجان من یک خونه دیدم می خوام اجاره کنم شما هم بیا ببین خوشتون میاد ......
    لقمه تو دستش موند یک کم فکر کرد و اونو پرت کرد تو سفره و شروع کرد با مشت کوبیدن روی پاش و داد زدن ... می دونستم ... می دونستم این رفت و آمد ها ,, عقبه داره ... می دونستم بالاخره اینا کار خودشون رو می کنن به آذر گفته بودم ازش بپرس نگی من خرم  ؛؛ گفته بودم این طوری میشه ......
    خانجان بالا و پایین می پرید باورش نمی شد و خیلی براش غیر منتظره بود و بطور غیر مستقیم به من و مامانم فحش می داد و نفرین می کرد ...
    می گفت : خدایا باعث و بانی این کار و به سزای عملش برسونه ، الهی هر کاری برای من کردن به خودشون برگردون ... الهی هر کس این بلا رو سر من آورد به زمین گرم بخوره .... و توی اون شیون های راست یا دورغ ، من فقط احساس می کردم رویاهام داره به باد میره چون حامد خیلی تحت تا ثیر قرار گرفته بود و دلش برای خانجان سوخته بود و از صورتش می خوندم که پشیمون شده .....
    ولی هر چی خانجان این کارو با شدت بیشتری انجام می داد من بیشتر مصمم می شدم که از اون خونه برم ... و حس می کردم دیگه تحمل ندارم با اون باشم .... و شاید دیگه صلاح من و یلدا هم نبود ......


    صدای اذان از مسجد محل بلند شد من هنوز خوابم نبرده بود از جام بلند شدم تا نماز بخونم ... یلدا هم وقتی  احساس کرد من بیدار شدم از جاش بلند شد و وضو گرفت و با هم به نماز ایستادیم ....
    بعد از نماز اونو گرفتم تو بغلم و موهای صاف و قشنگشو نوازش کردم ....
    بهش گفتم : تو جون و عمر منی نفس و قلب منی

    دست انداخت گردن من و گفت : مامان نکنه یک روز از دستم خسته بشی و ولم کنی ....
    گفتم : مگه میشه عزیز دلم من مادرم هیچ وقت همچین چیزی نمیشه ... بذار تو خودت مادر بشی می فهمی من چی میگم ....
    بعد با تردید از من پرسید : مامان من نمیتونم هیچ وقت ازدواج کنم نه ؟
    گفتم : چرا که نه مگه تو چه مرضی داری این حرفا چیه می زنی بهت قول میدم وقتی بزرگتر بشی می تونی به خودت مسلط بشی و اون وقت توان اینو داری که از همه پنهون کنی تا اصلا کسی متوجه نشه اون موقع دیگه مشکلی نداری که ....
    گفت : خوب دست خودم که نیست همین الانم نمی خوام ولی میشه ...
    گفتم : نه وقتی بزرگ شدی این طوری نیست .... به من اعتماد داری ؟ بهت قول میدم که همه چیز درست میشه .......
    و اون نمی دونست که من به حرف خودم اعتماد ندارم و نگرانی و دلشوره ی من برای آینده ی اون هزاران برابر خودشه ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان