خانه
109K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۵:۳۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیستم

    بخش چهارم



    گفت : من یک معلم هستم ... می دونم این هایی رو که شما گفتین ولی وقتی ساعت دوازده شب میاد و تا خرخره غذا خورده و بوی عطر زنونه میده ....
    و احساس می کنم الان از پیش یک زن دیگه اومده نمی تونم خودمو کنترل کنم و اونجا جز اینکه دق و دلیمو سرش خالی کنم به چیز دیگه ای فکر نمی کنم ...
    ولی اینا رو که شما میگی قبول دارم ....
    گفتم : اول با خودت کنار بیا بعد با من حرف بزن شاید بتونم کمکت بکنم .... ولی این طوری نمیشه باید خودت تصمیم بگیری کدوم راه برای زندگیت بهتره ......
    گفت : آخه ..... آخه اگر کردم و نشد چی ؟
     گفتم : اون وقت تو دیگه هرگز خودتو سرزنش نمی کنی و تمام تلاشت رو کردی ... و راضی میشی به اونچه که شده زندگی همینه ؛ گاهی خوبه و گاهی ناگوار ... در ضمن اگر باهاش خوب شدی  ،، اولین کاری که اون می کنه اینه که خونه رو از دستت در بیاره مبادا برای خودعزیزی این کارو بکنی ؟ خونه آس برنده ی توس برای نجات زندگیت ......
    لطفا با خوبی و خوشی و فکر از این کار جلوگیری کن بذار اون دنبال تو باشه ... خودتو زیر دست و پاش ننداز فقط مهربون باش و محکم .....
    از نقطه ی ضعف باهاش وارد نشو که بدترین چیزه بیشتر ازت دور میشه بذار ندونه که می خوای چیکار کنی آروم و بی تفاوت ولی مهربون  .....
    گفت : باشه اینم امتحان می کنم ... خدایا کمکم کن ... دارم دیوونه میشم ... ولی بهاره جان اگر نفهمم که واقعیت داشته یا نه هیچ وقت آروم نمیشم ....
    گفتم : می دونم حق داری ولی چاره ای نیست الان ندونی بهتره .... چون فکر می کنم تو راه درست رو انتخاب کردی نگه داشتن زندگی خودت ....برای ما زن ها پشت این دیوار ابهام چیزی جز رنج نیست پس بهتره سراغش نریم ......


    ظهر سر موقع مصطفی یلدا رو آورد و من رفتم سر کار ... احساس می کردم اون روز حالم بهتره چون استرس بردن و آوردن یلدا رو نداشتم .....
    چند روز گذشت و از مرضیه خبری نشد ... حتی حاج خانم هم نمی دونست اون داره چیکار می کنه

    می گفت : فعلا که خبری ازش نیست شاید ان شالله همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه ....
    ولی یک شب که من تازه از سر کار اومده بودم و داشتم شام بچه ها رو آماده می کردم صدای در کوچه اومد یکی داشت می زد به در ............
     در حیاط  رو معمولا کسی نمی زد چون تنها ما بودیم که از اونجا رفت و آمد می کردیم و کسی رو هم نداشتیم که به ما سر بزنه ... این بود که فکر کردم نکنه مصطفی باشه ...
    دیدم خودم نرم بهتره به امیر گفتم لباس بپوش ببین کیه ؟

    کاپشنشو تنش کردم و خودم دم در موندم .......



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان