خانه
109K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۵:۵۶   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و یکم

    بخش چهارم



    یک ماهی که از اومدن ما به اون خونه گذشت ...

    حامد یک روز گفت : من چند تا از دوستام رو با خانم هاشون دعوت کردم از نظر تو اشکالی نداره ؟
    گفتم : تو میری دعوت می کنی بعد از من می پرسی ؟
    گفت : ببخشید از بس تو با همه چیز موافقی فکر کردم این کارو بکنم ... خوب اگر دلت نمی خواد بگو بهم زنگ می زنم یک بهانه در میارم ....
    گفتم : نه دیگه حالا که دعوت کردی بذار بیان ولی تو رو خدا دیگه بی خبر این کارو نکن ....
    گفت : دیدی گفتم موافقی .....

    بعد اومد و منو بغل کرد و بوسید و گفت : الهی قربون اون قلب مهربونت برم که با همه چیز موافقی ....
    گفتم : نه به خدا این طور نیست ... منم برای خودم نظری دارم ولی وقتی تو باب میل من رفتار می کنی خوب مگه مرض دارم که باهات مخالفت کنم ....
    این اولین بار بود که من توی زندگی مشترکم مهمونی می دادم ...
    حامد خودش خیلی کمک می کرد و مامان و هانیه هم به کمکم اومده بودن و ما سه تا هر چی سلیقه داشتیم به خرج دادیم تا اون مهمونی خوب بر گزار بشه ....
    دکتر باقری با خانمش , و یکی از دوستان قدیمی حامد که با خانمش توی عروسی ما هم اومده بودن و یک دکتر دیگه با خانمش اومده بودن ...
    مامان از قبل لباس قشنگی تن یلدا کرد و اونو خوابوند تا وقتی مهمون ها میان بد اخلاق نشه ... و خودش و هانیه هم رفتن ......
    مهمون ها اومده بودن و همه چیز به خوبی پیش می رفت ....
    خانم های خیلی خوبی بودن و من خیلی باهاشون جور شدم و از اینکه با اونا آشنا شدم خوشحال بودم ....
    همه منتظر بودن که یلدا بیدار بشه و اونو ببینن .....

    من هی بهش سر می زدم ولی خواب بود  .... تا موقع شام ... که قصد کشیدن غذا رو داشتم بیدار شد و صدای نق و نق اون اومد حالا باید شیر می خورد تا سر حال بشه ....

    به حامد گفتم : تو یک کم سرشون رو گرم کن تا من بیام ...
    یلدا منو که دید خوشحال و خندون بود کمی شیر خورد ولی توجه اش به بیرون بود که سر و صدا میومد ...
    تعجب می کردم که اون با این سر و صدا ها خوابیده بود و حالا نمی تونست شیر بخوره ....

    بغلش کردم و حامد رو صدا کردم که یلدا خانم وارد شد ....
    حامد پرید جلو که دخمر بابا فدات بشم بیا بغلم اونم که از خدا خواسته رفت ... و من با خیال راحت مشغول کشیدن غذا شدم ..... خانم دوستش هم پیش من بود و کمک می کرد ....

    که صدای هوار حامد که می گفت : ای خدااااا رفت .... یلدا رفت ..... رو شنیدم .... بشقاب از دستم افتاد و شکست .......


    با صدای تق و تق تلفن بیدار شدم ... با عجله گوشی رو برداشتم و در ضمن به ساعت نگاه کردم ... یلدا دیرش شده بود ... مصطفی بود ,, سلام کرد و گفت : بهاره خانم من منتظر یلدا هستم نرفته که ؟
    گفتم : نه الان حاضر میشه ... و با عجله اونو بیدارش کردم و فرستادم که با مصطفی بره مدرسه ...


    اون روز من حقوق گرفتم و این بار همون طور که بهم قول داده بودن بعد از ماه سه اضافه بشه این اولین حقوق من بود که ده هزارتومن گرفتم و خوشحال رفتم برای بچه ها خرید کردم و با خوشحالی خودمو رسوندم به اونا ....
    امیر جعبه ی شیرینی رو از دست من گرفت و نشست وسط اتاق و اونو باز کرد و سه تایی شروع به خوردن کردن ... دلم نیومد ازشون بگیرم ...
    گذاشتم همون طوری بخورن ... خیلی دلم براشون می سوخت ... مثل این که مدتی بود براشون نخریده بودم ... حالا باید برای اونا شام درست می کردم .... اول وضو گرفتم تا نمازم رو بخونم و بعد ....
    وقتی ایستادم به نماز و شروع کردم ... صدای در کوچه اومد یکی محکم می زد به در ...
    چون من نمی تونستم حرکت کنم یلدا فورا کتشو پوشید و رفت دم در ....
    دیدم صدای داد و هوار میاد .... و صدای جیغ یلدا ...
    نمازم رو شکستم و مثل دیوونه ها خودمو رسونم به اون . دستشو گذاشته بود روی صورتش و جیغ می کشید ...
    یک مرد هم اومده بود تو خونه و متعجب به یلدا نگاه می کرد یلدا رو گرفتم تو بغلم ...

    و به اون مرد گفتم تو کی هستی چی می خوای ؟

    در اتاق حاج خانم باز شد و مصطفی و مرضیه اومدن بیرون ... اون مرد اومد جلوتر و یک سیلی محکم زد تو صورت من که پرت شدم روی زمین ...
    و همین طور یلدا جیغ می کشید ...

    مصطفی پرید و یقه ی اونو گرفت و تا می خورد زدش من بلند شدم و یلدا رو با خودم کشیدم تو اتاق  تا ساکتش کنم ولی توی حیاط قیامتی بر پا بود حالا نه تنها یلدا بلکه مرضیه و حاج خانم و سه تا بچه های دیگه هم با صدای بلند گریه می کردن .....
    حاج خانم و مرضیه داد می زدن نکن مصطفی کار دست خودت میدی ، کشتیش ، نکن ؛؛؛ ای خدا داره میمیره ,, نکن .... مصطفی ... ولش کن ...

    و از این طرف یلدا از بس جیغ زده بود داشت نفسش بند میومد و قرمز شده بود .......



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۴/۱۲/۱۳۹۵   ۱۳:۳۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان