خانه
107K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۶/۱/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و هشتم

    بخش سوم



    نزدیک تاریک شدن هوا بود ؛ یلدا هنوز از خواب بعد از ظهر بیدار نشده بود و امیر و علی بازی می کردن که صدای زنگ در اومد . اون زمان موقعی بود ، که هر روز بهروز یک سر به ما می زد ...
    مامان تو آشپزخونه داشت شام درست می کرد پس من رفتم و درو باز کردم ... با دیدن حامد یکه خوردم ... ولی اون می دونست که من اومدم ,, نمی دونم از کجا ولی تا منو دید ...

    گفت : سلام بی وفا ...
    گفتم : سلام چی می خوای ؟
    گفت : نمی خوای بذاری بیام تو ؟
     گفتم : تو از دلیلش خوشت نمیاد زندگی راحت و بی دغدغه می خوای ... پس برو اون طوری که می خوای زندگی کن ...
    اون به حرفم گوش نکرد و اومد تو ...
    گفت : بذار بغلت کنم ، دلم برات خیلی تنگ شده ...
    گفتم : حامد پرسیدم دقیقا بگو چی می خوای ؟

    گفت : اومدم تو و بچه ها رو ببرم خونه ...

    گفتم : واقعا ؟ ... اون وقت به چه دلیل ؟ چی عوض شده ؟ تو کاری کردی که دیگه راهی برای خودت نگذاشتی ..... ( نگاهی به من کرد که دلم براش سوخت . یک کم کوتاه اومدم خودم بهتر از هر کس می دونستم که چقدر دوستش دارم ... ولی نمی تونستم کاراشو فراموش کنم به خصوص در مورد یلدا ) 
    گفت : بهاره بیا حرف بزنیم ...

    گفتم : باشه بریم بالا ، بچه ها پایین هستند ...
    گفت : اول بذار بچه ها رو ببینم ...

    و خودش رفت پایین .

    مامان اومده بود جلوی پله ها دست انداخت گردن مامان و محکم بغلش کرد و گفت : مرسی مامان جون ممنونم ....

    تا اون موقع علی و امیر خودشون رو رسوندن به حامد و هر دوی اونا رو با اشتیاق بغل کرد و بوسید ..
    یلدا روتخت مامان خوابیده بود ...

    حامد در حالی که چشمهاش پر از اشک بود رفت و اونو بغل کرد و صداش زد : یلدا ؟ یلدای بابا ؟ عزیز بابا ؟ ....
    یلدا لای چشمشو باز کرد و دستهاشو باز کرد و همدیگر رو بغل کردن ...
    من و مامانم به گریه افتادیم ...

    مدت زیادی اونا تو بغل هم بودن . حامد موهای یلدا رو نوزاش می کرد و به سینه می فشرد ....

    و من تحت تاثیر قرار گرفتم با خودم فکر کردم ... که هیچ کس برای بچه های من حامد نمیشه ..... و دلم نرم شد ...نرمِ نرم ...
    همین طور که حامد روی تخت مامان کنار یلدا نشسته بود امیر و علی هم از سر و کولش بالا می رفتن ... پیدا بود که چقدر دلتنگ اون بودن .....
    امیر و علی دلشون می خواست همه چیز رو برای حامد تعریف کنن .... و مدتی طول کشید تا تونستیم اونا رو ساکت کنیم ......
    بعد حامد از من پرسید : بریم حرف بزنیم ؟

    گفتم : بریم ...

    مامان با یک سینی چای اومد ... ازش گرفتم و با هم رفتیم بالا .....
    روبروی هم نشستیم ... من ساکت بودم ولی قصد داشتم دیگه باهاش صلح کنم ....
     حامد نمی دونست از کجا شروع کنه ... بالاخره خم شد و دست منو گرفت و گفت : تو چطور دلت اومد این کارو با من بکنی ؟ اگر تو مادری منم پدرم ... بی رحمانه نبود که اونا رو از من جدا کردی ؟
    گفتم : اگر بحث ؛؛ بحث گله گزاریه منم بدونم باید چی بگم ... بیراهه نرو ... خودت بهتر می دونی که با یلدا چیکار کردی ... و بهتر از من می دونی که با من چیکار کردی ... پس با این اوصاف توی اون جنگ و موشک بارون می خواستی من چیکار کنم ؟ ...
    یلدا حالش خوب نبود ... اون شب اومده بودم مطب تا بهت بگم دکتر در مورد یلدا چی گفته ... ولی ... خوب نشد دیگه ... 

    و سکوت دردناکی بین ما برقرار شد بغض کرده بودم و اونم شرمنده بود ...





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان