خانه
107K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۴:۴۰   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و نهم

    بخش سوم



    گفت : حق داری ، منم جای تو بودم همین طور فکر می کردم ولی یلدا برای من یک نعمت بزرگ الهیه ، فکرشم نمی کردم که یک همچین فرشته ای پاک و معصوم با مصطفی که من می دونم چقدر خوب و مهربونه همسفر بشه ... از کجا می دونی ؟ شاید خدا راه تو رو کج کرد به طرف مشهد اومدی خونه ی ما .
    دوماه پیش طیبه رفته باشه و من اتاق خالی داشته باشم ... فکر کن ، شاید برای اینکه این دو نفر بهم برسن این اتفاقات افتاد ....
    گفتم : نه حاج خانم خدا می خواست من تو آوارگی زندگی کنم اگر نه کاری می کرد مصطفی بیاد سراغ یلدا ... منو چرا در به در کرد ؟ آدم سر از کار روزگار در نمیاره ... به هر حال یلدا هنوز آمادگی نداره ...
    من می دونم اون همه ی حرفاشو به من می زنه ...
    گفت : بذار بهش بگم ببینیم مزه ی دهنش چیه ؟ من دیدم با چه اشتیاقی رفت سراغ مصطفی ...

    گفتم : اینو انکار نمی کنم ولی با شناختی که از اون دارم می دونم نظرش چیه .......
    گفت : ببین نه من دیگه دختری مثل یلدا برای مصطفی پیدا می کنم و نه تو کسی رو برای یلدا که این طور اونو بشناسه و از ته دل دوست داشته باشه و درکش کنه و خودشو مسئول بدونه که اون ناراحت نشه پس بذار نظر یلدا رو بپرسم ... فکر می کنی اشکالی پیش بیاد ؟
    گفتم : نه بپرسین اصلا هر چی خودش گفت . چون اون خیلی رک و راست حرف می زنه اگر بخواد نمیگه نه و اگر نخواد کسی نمی تونه مجبورش کنه ........
    اون شب باز من از فکر و خیال خوابم نمی برد فکر می کردم که آیا کار درستی می کنم یا نه ...

    به هر حال انگار زیاد هم دست من نبود ...

    باز یادم اومد که .......



    اوایل شهریور  بود ...... من یلدا رو فقط برای  امتحانش بردم مدرسه ...
    شب ها خودم باهاش می نشستم و درس هاشو مرور می کردم ولی همه ی نمراتش بیست شد . باور کردنی نبود ... هیچ کس نمی تونست قبول کنه که اون فقط این درس ها رو مرور کرده .

    گاهی فکر می کردم ممکنه بهش الهام بشه ... که اینم باور کردنی نبود ... چون چیزی رو که من باهاش کار نکرده بودم را بلد نبود .....
    حامد دیگه سراغ ما نیومد من کار می کردم و درآمدم بد نبود ، البته چون خونه ی مامانم بودم خرج زیادی هم نداشتم ... بهروز هم هنوز به مامان کمک می کرد و ما رو تنها نمی گذاشت .... ولی حامد حتی سعی نمی کرد از نظر مالی به ما کمک کنه ...
    البته اگر می گفت من قبول نمی کردم ولی نمی دونم چرا ازش این انتظار رو داشتم ... اون حتی به دیدن بچه ها هم نیومد ......
    یک شب با خیالات بدی که تو سرم بود ... بچه ها رو به مامان سپردم و رفتم در مطب ایستادم ... تا ببینم حامد چیکار می کنه ... اون تنها اومد بیرون ...
    رفت سوار ماشین شد و روشن کرد و رفت ...

    و کمی بعد منیژه رو دیدم اومد بیرون و تاکسی گرفت .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان