خانه
107K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۵۴   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاهم

    بخش اول



    من می دونستم این از شگردهای خانجانه ولی یلدا نمی دونست ، دوید وسط حیاط و در حالی که از ته دلش داد می زد گفت : برو برو از اینجا برو ؛ ما رو به حال خودمون بذار ....
    دستمو سوزوندی ، تو مادربزرگ دلسوز دست منو سوزوندی ؛؛ نه دلمو آتیش دادی خانجان ...
    تو خودِ منو سوزوندی نه دستمو ، این کارو تو و بابام کردین ..... از اینجا برو ... برو ما رو راحت بذار ، اگرحرفای شما نبود الان ما اینطور آواره نبودیم .....
    خانجان دستشو طرف یلدا دراز کرد و گفت : دهنتو جمع کن ، مریضم مریضم در آوردی و هر کاری دلت می خواد می کنی ....
    یلدا اومد حرف بزنه نتونست ... شروع کرد به لرزیدن ترسید یک کم عقب عقب رفت ...
    بعدم دستشو تو هوا بلند کرد و گرفت جلوی صورتش و جیغ کشید : نه ... نه ... مامان ... مامان نجاتم بده ......
    خانجان بلند شد و گفت : تف به روی تو و مامانت بیاد که توام بی حیایی رو از اون یاد گرفتی ....

    من یلدا رو گرفته بودم داشت دوباره نفسش بند میومد ...
    مامان که این وضع رو می دید دیگه نفهمید چیکار می کنه ... اونچه که از دهنش در میومد نثار خانجان کرد و هولش داد و از خونه بیرونش کرد و این یعنی پایان ماجرای من و حامد ...
    در حالی که یلدا رو با همون وضع آماده می کردم ببرم دکتر ... می دونستم الان خانجان داره به حامد چی میگه ... و منو  چقدر مقصر جلوه میده .....
    یلدا کارش به دکتر کشید و من چند ساعت خونه نبودم تا حالش بهتر شد اونو برگردوندم خونه ... و روی تخت مامان خوابوندمش ...

    پرسیدم : حامد نیومد ؟
    مامان گفت : نه منم فکر کردم الان میاد ولی خبری نشد ....

    توی تمام این مدت فکر می کردم و دنبال راه نجاتی می گشتم که یلدا رو از اون همه استرس دور کنم ....
    تا بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم باید تا اونجایی که ممکن بود از اونجا دور می شدم ....
    یلدا رو به مامان سپردم و رفتم پیش بهروز . دلم پر بود می خواستم با یکی درددل کنم و ماجرا روبراش تعریف کردم ... و ازش خواستم ماشین منو بفروشه تا بتونم یک زندگی جدید برای خودم درست کنم ...
    بهروز تو محله ی خودمون دوست و آشنا زیاد داشت و خیلی زود این کارو برای من کرد ...

    پرونده ی یلدا رو هم گرفتم ... هنوز کسی نمی دونست می خوام چیکار کنم ... وقتی همه چیز رو براه شد ...
     یک کوپه ی در بست توی قطار به مقصد مشهد گرفتم و با همه خداحافظی کردم و گفتم : همین نزدیکی خونه گرفتم ولی نمی خوام به کسی بگم تا پیدام نکنن ...
    مامان طفلک همین طور دنبال من میومد و نمی دونست دارم چیکار می کنم با نارضایتی قبول کرد ... و  منو دم در خیلی معطل کرد ، دلش نمیومد من و بچه ها رو به حال خودمون رها کنه ...
     در حالی که نمی تونستم بهش بگم دیرم میشه و قطار میره این بود که خیلی دیر شد ... و وقتی رسیدم به ایستگاه راه آهن  قطار داشت می رفت و ما به کمک یک باربر تونستیم لحظه ی آخر سوار بشیم و ؛؛ قطار به مقصد مشهد راه افتاد ؛؛ ....... 

    به امید اینکه دیگه کسی مزاحم یلدا نشه دل به دریا زدم ......




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان