خانه
107K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاهم

    بخش چهارم



    از بدرقه ی اونا که برگشتیم فورا به مامان زنگ زدم ....
    باز متعرض من بود و می گفت : چرا دیر تماس گرفتی ؟ ولی بلافاصله خودش گفت که پول رو به حسابت ریختم فردا یا پس فردا برو بگیر ...
    پرسیدم : چقدر ریختی مامان جان ؟

    گفت : صد هزار تومن ....
    با تعجب گفتم : چرا این همه ؟ این همه پول رو از کجا آوردی ؟ این پول مال شما نیست .... شما همچین پولی نداشتین ... بهم بگو از کجا آوردی ؟

    گفت : معلومه که نداشتم بهروز و عطا برات جور کردن که تو اونجا تو شهر غریب دستت تنگ نباشه وقتی برگشتی ازت می گیرن ...
    قرض دادن مادر ...
    گفتم : خاطرم جمع باشه از کس دیگه ای نگرفتی ؟
     گفت : آره مادر خاطرت جمع بچه که نیستم ... تو نگران نباش .....
    ساعت یک شب حاج خانم زنگ زد و گفت که رسیدن ....
    من خودم ازش خواهش کرده بودم هر وقت رسید به من خبر بده .....
    طاقتم کم بود که زودتر به مصطفی بگم که پول رو برام حواله کنه ... چون دو هزار تومن بیشتر نداشتم این مدت برای این که حاج خانم متوجه نشه که وضعم زیاد خوب نیست خیلی ولخرجی کرده بودم ... و کرایه خونه هم نزدیک بود ... پس هر چی زودتر پول رو برای من حواله می کرد بهتر بود ......
    برای همین از حاج خانم خواستم گوشی رو بده به آقا مصطفی و ازش خواهش کردم تا بانک بره و ببینه پول رسیده یا نه ؟
    مصطفی گفت : چشم بهاره خانم فردا اول وقت میرم بچه ها خوبن ؟
     گفتم : یلدا خوبه .... گفتم که بهت قول دادم مثل بچه های خودم ازشون نگهداری کنم .....
    خندید و گفت : بازم ببخشید زحمت دادیم ولی شما دیگه مجبورین برای همیشه منو تحمل کنین ...
    گفتم : خدا کنه تو مجبور نباشی ما رو تحمل کنی تو که رحمتی ... ما برای تو زحمت داریم ......
    فردا من دست علی رو گرفتم و اول امیر رو گذاشتم مدرسه بعد هم یلدا رو بردم سر خیابون و تاکسی گرفتیم و یلدا رو رسوندم ... هوا خیلی سرد بود ...
    ولی من پیاده رفتم بانک ملی رامسر ... پرس جو کردم ببینم چطوری میشه پول از مشهد برای من فرستاده بشه ... به من گفتن که پولو بفرستن به حساب شعبه ی رامسر و شما شماره ی حواله رو با شناسنامه بیارین تا پولو بهتون بدیم ....
    خوشحال شدم چون فکر می کردم باید حتما حساب داشته باشم و مجبور می شدم مقداری از اون پولی رو که داشتم را برای باز کردن حساب استفاده کنم ...

    خوب خیالم راحت شد و باز دست علی رو گرفتم پیاده  برگشتیم خونه .... 
    کارامو کردم و نزدیک ظهر دوباره دست علی رو گرفتم و پیاده رفتیم سر خیابون و یلدا رو برداشتم بعدم امیر رو ... ولی علی دیگه نمی تونست راه بره ... و می گفت منو بغل کنین ... من که کمرم از اون دفعه که یلدا رو بغل کرده بودم هنوز درد می کرد ....
    خوب علی هم بزرگ شده بود هم کمی چاق ... یلدا هم نمی تونست اونو بغل کنه با هزار زحمت اونو کشون کشون آوردیم خونه ......
    به محض اینکه رسیدیم رفت کنار بخاری و گفت : خسته شدم می خوام بخوابم ...

    یلدا یک بالش و پتو براش آورد و اونم دراز کشید ناهار که حاضر شد سفره رو پهن کردم ...
    صداش زدم بلند نشد دستمو گذاشتم روی پیشونیش دیدم داغه و متوجه شدم که سرما خورده ... تب شدیدی داشت ...

    من همیشه برای بچه ها دوا تو خونه داشتم فورا بهش دادم و یک سوپ درست کردم ... تا شب تب بچه بالاتر رفت ...
    دلم می سوخت و نمی تونستم کاری براش بکنم جز اینکه همون دوای خودمو بهش بدم و تبشو پایین نگه دارم ....




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان