خانه
106K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۳۹   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش اول



     باز با هزار مکافات بچه ی مریض رو بر داشتم و رفتم سر خیابون ماشین گرفتم ، یک کم خرید کردم و یلدا و امیر رو از مدرسه برداشتم و آوردم خونه و باز به همون ماشین گفتم صبح بیاد دنبال ما .....
    در حالی که دویست تومن بیشتر برام نمونده بود و احساس می کردم دارم جون می کَنم .....
    این آخرین پولی بود که داشتم ... و تنها چیزی که به فکرم رسید حلقه ی دستم بود ....
    اونو تو دستم چرخوندم ... و گرفتم جلوی چشمم ... و با خودم گفتم : باید ازت خداحافظی کنم ...
    راهی به جز این ندارم ... فردا باید کرایه ی خونه رو هم می دادم ....
    علی داشت بازی می کرد ولی معلوم بود که هنوز حال خوبی نداره ... یلدا و امیر درس می خوندن ....
    از این که یلدا اینقدر به درس خوندن علاقه پیدا کرده بود خوشحال بودم ...
    منم همین رو می خواستم . امید به زندگی در اون پیدا شده بود گوشه گیری نمی کرد و از چیزی نمی ترسید ....
    قبلا هیچ انگیزه ای برای درس خوندن نداشت ولی حالا می خواست المپیاد شرکت کنه ... و این خیلی خوب بود .....
    تا آخر شب منتظر تلفن مصطفی شدم ... ولی خبری نشد ...
    نمی دونستم چرا اون به من نگفت که اصلا پول رو ریخته یا نه ... به هر حال باید تا فردا صبر می کردم .....
    هنوز هوا روشن نشده بود که صدای زنگ در اومد ...
    خواب آلود به ساعت نگاه کردم هنوز خیلی زود بود  ... گویا ماشین زودتر از اونی که گفته بودم اومده بود ...

    لباس پوشیدم رفتم درو باز کردم تا بهش بگم باید صبر کنه ...
    در کمال تعجب مصطفی پشت در بود ...
    گفتم : ای داد بیداد تو داری چیکار می کنی مصطفی ؟ هنوز سه روز نیست رفتی اینجا چیکار می کنی ؟
    گفت : آخه دیدم پول لازم دارین گرفتم و خودم آوردم ... بانک می گفت چهار پنج روز طول می کشه تا برسه اونم معلوم نیست . ترسیدم براتون اتفاقی بیفته ؛ پول نداشته باشین .....
    گفتم : بیا تو که تو باید فرشته ی نجات من باشی ... به خدا هر بار منو غافلگیرم می کنی ولی این بار خیلی بیشتر ... لااقل بهم می گفتی داری میای ....
    گفت : ترسیدم بگم مخالفت کنین .....

    اومد تو اتاق ؛؛ بچه ها هنوز خواب بودن من زود یک پتوی دیگه کشیدم روی یلدا ...
    مصطفی می خواست بره توی اون اتاق گفتم : الان بخاری روشن نیست هوا سرده تو رو خدا دیگه معذب نباش ، اگر راحت نباشی من ناراحت میشم بشین گرم بشی ......
    گفت : نه بابا می ترسم شما معذب بشی .....

    گفتم : بنده غلط بکنم ... باور می کنی یا نه ؛؛؛ خیلی از دیدنت خوشحال شدم ... آقا مصطفی راستش دیگه بدون تو نمی تونم زندگی کنم ...
    خندید و گفت : خدا کنه ... شما منو قبول کنین ........
    یلدا از سر و صدای ما بیدار شد ... تا از جاش تکون خورد مصطفی پرید و از اتاق رفت بیرون ... که یلدا برای بیدار شدن اذیت نشه ...
    یلدا تا چشمشو باز کرد پرسید : خواب می دیدم ؟
     گفتم : نه عزیزم اومده ... گفتم که صداش کنی میاد ولی مثل اینکه صداشم نکنی میاد ....
    با تعجب پرسید : مامان تو رو خدا مصطفی اومده باورم نمیشه داری شوخی می کنی ؟
     گفتم : نه مادر بلند شو رفته بیرون . لباس بپوش بیاد تو سرما نخوره ....
    یلدا یک چیزی تنش کرد و دوید دم در و با اشتیاق گفت : سلام من بلند شدم بیاین تو ... خوب شد اومدین ....
    و من تغییر حالت یلدا رو دیدم .

    اون با تمام وجود از دیدن مصطفی خوشحال شده بود ... امیرم هم همینطور .....



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان